این روز ها . نه . این شب ها . خیلی راحت میخوابم . البته . اگر قبل خوابیدن کتاب نخوانم خیلی دیر خواب به سراغم میآید . اما اینها مهم نیستند . مهم این است که هر خوابی هم که میبینم . حتی اگر خشن و یا ناراحت کننده باشند . باز هم اشتراکی بین همه شان وجود دارد . هر بار تو از جایی که نمیدانم میآیی و با سلامی حالم را در خواب خوش میکنی . هر بار هم حرف میزنیم . درست مثل قدیم . و همیشه ناگهان با رفتنت خواب من پایان میابد و روی تختم مینشینم تا به حرف هایی که یادم نمیآید و تو خواب به همدیگر گفتیم را مرور کنم . هر صبح که بیدار میشوم به آن خاطرات بد فکر میکنم که چطور تار بین من و تو پاره شد و فکر نکنم دیگر هیچ زمان دوباره این تار تنیده شود . انگار که حتی اگر حافظه ام بد باشد و نتوانم چیز های عادی را به یاد بسپارم ، باز هم تو و خوشی هایی که با تو داشتم را یادم نمیرود .
امیدوارم حالت خوب باشه و دوباره با من حرف بزنی ، اما این بار با یه دلیل غیر باشگاه