مثل همیشه بود آن روز . کار هایش را کرده بود و وقتی داشت تا آزاد باشد و بعد به کار هایی که خود میخواست مثل درس و یادگیری برسد . مثل همیشه به سایت مورد علاقه اش رفت . سایتی بود که مرگ های غیر طبیعی و وحشتناک را شرح میداد و اگر میتوانست ویدیویی از آنهاگیر میآورد . سایت هر روز چیز جدیدی داشت ولی بااینحال هنوز از زمان حال خیلی فاصله داشت . این یکی برای واقعه ای در پانزده سال پیش بود . در بیمارستانی که حال مخروبه بود . شروع کرد به خواندن نوشته ها و غرق شدن در آنها : در چهاردهم ماه مهر ، سال ۱۳۸۷ اتفاقی هولناک در بیمارستان رخ داده . به گفته داستان ها و شواهد ، در آن روز همه چیز در آن بیمارستان شروع به خاکستر شدن کرده است . تنها چیزی که از آن روز به دست ما رسیده ، یک ویدیو با کیفیت پایین است .
با حیرت و تعجب همیشگی دستور باز شدن ویدیو را داد
. انگار مردی پشت دوربین بود . به داخل اتاق رفت و به سمت بچه ای که روی تخت دراز کشیده بود . دوربین را به پرستار کناری داد و بچه را در آغوش گرم خود جای داد . بچه خیلی کوچک و عجیب بود . انگار که او موجودی جدید بود . همیشه همینطور بود . بچه های تازه به دنیا آمده از انسانها جدا بودند و فرق داشتند . پدر در حال قربان صدقه رفتن فرزندش بود که صورتش به تیرگی زد و شروع به سرفه کرد . پرستاری که در آن نزدیکی بود دوربین را روی صندلی ای که رویش بود گذاشت و با ترس به سوی پدر رفت . پدر بچه را با عجله روی زمین گذاشت تا بتواند خود را روی زمین بیندازد . پرستار که انگار وحشت کرده بود رفت و چند نفر دیگر را نیز آورد . آنها پدد را بغل گرفتند و بردند . و همان پرستار قبلی آمد تا بچه را بر دارد اما وقتی دستش را به سوی بچه دراز کرد ، دست های گوشتالوی بچه داشت در هوا تکان میخورد و ثانیه ای به دست پرستار تلقی کرد . پرستار در لحظه به روی زمین افتاد و شروع کرد به پودر شدن ، دقیقا مثل پرستار قبلی خود او . ویدیو دیگر تمام شده بود اما تصاویر در سر او هنوز در حرکت بود . سوآهانیز داشت به آنها اضافه میشد . او فهمیده بود که داستان از چه قرار است . او بچه و مرد درون ویدیو را دیده بود و چیزی را که نباید را فهمیده بود . خواست خود را آرام کند و نشان دهد هیچ چیز غیر معقولی رخ نداده تا بعدا درست فکر کند اما انگار پرستارش زرنگ تر از این حرف ها بود . دکمه روی دیوار را زد و کمی بعد مردی وارد شد . دارتی با او زد و او را تماشا کرد .