چیزی بود که بود و رفت اما جایش هنوز هست . هر روز و هر ساعت هست خاطراتی که با آنها گذرانده ام . زمانی که میخواهم بخوابم و به یاد آهنگ هایی که دیر وقت با هم گوش دادیم . زمانی که چیزی مینویسم و به یاد تویی میافتم که نوشتن را از تو رونویسی کردم . زمانی که خرابکاری ای میکنم و یاد خرابکاری های قبلی که تو را ناراحت کردند میافتم . زمانی که دهن و گوش دونفر را نزیک به هم میبینم و حرف های خصوصی شما را به یاد میآورم . انگار تمامی ندارند این لحظات . نمیگذارند لحظه ای تنها باشم و بدون آنها باشم . گیر کرده ام بین بودن های شما که دلم را گرم میکردید اما حال دیگر شما نیستید و دلم سرد تر از همیشه است . نمیدانم باید چه کنم که دوباره ببینمتان و یا از یاد ببرمتان . شاید با خود بگویم زمان همه چیز را حل میکند و من نیز زمان بسیار دارم . اما زمان فرقی نمیکند ، نه وقتی که هر روز پیام هایتان در گروه های مختلف را میبینم و تنها میتدانم بیننده باشم .نه وقتی که گروهی تک نفره دارم که در آن همه چیز به شما میگویم طوری که انگار قرار است تک تک را ببینید . و نه وقتی که هنوز در آرزو های شیرینم که در ذهن میپرورانم شما را میبینم و اگر نباشید دیگر آن چیز رویای من نیست . نمیدانم دیگر چه زمان میتوانم ببینمتان و یا اصلا زمانی وجود دارد که ببینمتان یا خیر . نمدانم قرار است چطور به این روز ها عادت کنم و یا اصلا عادت میکنم یا خیر . اما چه میشود اگر من شما را ببینم ولی شما من را نه ؟ چه میشود اگر من به سمت شما آیم ولی شما من را نشناسید و یا من شما را نشناسم . دوست ندارم هیچ کدام از اما و اگر هایی که درون مغزم این طرف و آن طرف میروند به وقوع بپیوندند . من تنها میتوانم امیدوار و چشم انتظار دیدار دوباره تان باشم .