Boy
خواندن ۲ دقیقه·۱۷ روز پیش

روز آخر ۴

جای عجیبش آن بود که آنها میخواستند کل خانواده ، شامل از خاله ها و عمه ها و عمو ها و دایی ها و ... در مراسم ختمم باشند . انگار آنها هنوز
نمیدانستند ۲۴ ساعت وقت چقد میتواند کم باشد . موافقت کردم . اصلا دوست نداشتم کاری کنم مادرم از آنچه هست ناراحت تر شود . اما گفتم که نمیخواهم وقت را خیلی تلف کنم و آنها گفتند چیلی طول نمیکشد . البته که آنها اشتباه میکردند . قرار شد نیم ساعت دیگر در خانه مادر بزرگ پدری ام مراسم شروع شود .ما طود تر از همه به آنجا رفتیم . وقتی در را زدم ، مادر بزرگم با چهره ای غمناک و چشم هایی که معلوم بود به تازگی اشک ریخته بودند به من سلام داد و با من روبوسی کرد . نیم ساعتی طول کشید تا مراسم شروع شود . بعید هم نبود . چون تازه ساعت ۱۰ صبح بود . شروع کردیم و هر کس که میامد تسلیت میگفت و در مراسم ختمم مینشست . نشستیم و هر دقیقه برای من عذابی دردناک بود . چون تمام ثانیه ها برایم با ارزش و شمردنی بود . نمیدانستم قرار است چقدر طول بکشد . بعد از نیم ساعت ، دیگر مغزم داشت میترکید . داشتم همینطور ثانیه ها را میشمردم . ۲۴۳ ، ۲۴۴ ، ۲۴۵ ، ۲۵۶ ، ۲۴۷ ،۲۴۸ و ... . داشتم با خودم هرف میزدم . افراد خانواده ام داشتند تکان میخوردند . هزیان میدیدم و با هزیان هایم حرف میزدم . حس میکردم دنیا دارد به من نزدیک تر میشود . نزدیک میشود و در وجودم فرا میرود . حالت تهوع و تیک های عصبی به مشکلاتم اضاف شده بود . باید کاری میکردم . باید طوری از این گرفتاری خلاص میشدم . اما بدنم حرکت نمیکرد ...

راستش این داستان کپی خیلی افتضاح این
راستش این داستان کپی خیلی افتضاح این

ببخشیدددد که دیر به دیر پست میزارم ، پستاتونو نمیخونم ، کامنت نمیذارم و ...


قبلا همچی خوشگل تر بود ، حتی دردا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید