Boy
Boy
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

روز اول ، روز آخر

حدودا یک هفته گذشته بود . یه هفته گذشته بود از زمانی که میخواست برود و زمانی دسگیرش نمیشد . دیگر حوصله نداشت . دیروز بحثی داشت که حالش را بد تر کرده بود . داشت خانه را جارو میزد که چشمش به گوشه شئی افتاد که زیر لباسهای روی میز بود . مشکل اصلی نرفتنش . میخواست برود تا کسانی را ببیند اما بدون آن شئ راهی برای ارتباط از راه دور نبود . دیشبش لباسها و وسایلی که میخواست را جمع کرده و در گوشه ای از کمد نامرتبش گذاشته بود . آن کیفش که فضای بیشتری داشت را از دست خاک و خل های زیر تخت نجات داد تا او را همراه صفر چند روزه خود کند . چهار آستین کوتاه ، دو شلوار ، کیف پول ، شارژر ، دفتر و کتاب زبان ، کلید ، اسپری ، مایو و دفترچه بیمه را در کیف کرد و دم در گذاشت . مادرش در اتاق خیاطی ریزش که فقط جای یک نفر آدم میشد نشسته بود و حواسش نبود اما باید تبلت روی میز را بدون جلب توجه برمیداشت . خوشبختانه توانست و رفت . را زیادی را نرفته بود که دید شارژی ندارد و باید شارژش کند و به یاد پریز های ساختمانهای شهرک‌شان افتاد . به زيرزمين یکی از آنها رفت و تبلت را ۱۲% شارژ کرد . البته نمیگذاشت زیاد در یک پریز بماند چون همه آنها بیش از ۳ یا ۴ ساعت زمان برای شارژ لازم داشتند . به یکی از آنها که رسید نوشته ای روی دیوار نگاهش را جلب کرد و آنرا خواند .

خدایا همه جوانان را عاقبت به خیر کن منم همچنین الهی آمین

خود چیزی اضافه کرد مثل قلب و تاریخی که آنرا دیده و یک F.F که اسم و فامیلش بود . نمیخواست پریز دیگری را امتحان کند و همانجا ماند تا اینکه با صدای وارد شدن سرایداری که کمی با پدرش آشنا بود جا خورد و قبل از اینکه ببیندش فلنگ را بست . میخواست با اتوبوس به پارک ملت رود چون هم با اتوبوس نزدیک بود و هم آنجا را کمی میشناخت . البته وقتی به ایستگاه رسید . به دلیل حرف زدن با یکی از دوستانش برای دیدن یکدیگر همان ۱۰ درصد باقیمانده را نیز خرج کرد . به پارک که رسید ، تبلتش را در یکی از دکه های آنجا به شارژ زد و به صاحب دکه سپرد که تا ساعت نه و نیم همانجا شارژ شود . خودش اول اطمینان نداشت که ممکن است چه بلایی سر تبلتش بیاید برای همین همان نزدیکی نشست و به کتاب خواندن و نگاه کردن مردم مشغول شد . یک یا یک و نیم ساعت را همینطور نشست و با سه دقیقه تاخیر به سراغ تبلت آمد . خاموش شده بود و به محض روشن شدن صدای پیام ها آمد . خانواده اش با لپ تاپ که اکانت بله را داشت به دوستش پیام داده بودند و همینطور به مشاور پایه اش . استادش پیام داد و قرار شد شب را با استاد در مدرسه بخوابد . با دوستش هم حرف ها زد که خیلی راحتش کرد . گشنه اش شد و رفت تا از دکه ها چیزی بخرد اما به دلیل موجودی ناکافی کارتش نتوانست . میتوانست چیز کم قیمت تری بخرد اما به جایش بیخیال شد و به مکان قبلی خود رفت تا شروع به نوشتن کند . کیفش را که روی چمن ها انداخت روی صندلی سنگی و زمخت پایین دو موجود دید . بعد از کمی دقت فهمید آن دو یک آدمند که سعی در پنهان شدن دارد و قوز کرده اما کمد و مو هایش مشخص اند . بعد کمی ثانیه که انگار دقیقه ها بود ، فهمید که پیدایش کرده اند . پدرش بود که با کمک دویتان پلیسش پیدایش کرده بود . طوری شروع به دویدن کرد که انگار مرگ به دنبالش آمده بود اما کیفش شانه هایشد را میفشرد و سرعتش را کم میکرد . تسلیم شد و کمی حرف زد . آنقدری که پدرش بفهمد حال او تنهایی میخواهد و نمیخواهد او را ببیند . قرار شد با استاد به مدرسه برود اما این بار با داستن پدر و مادر . وقتی استاد را دیدند به جایی رفتند تا چیزی بخوردند و حرفی بزنند . استاد با سوآلهای جهت داری که میپرسید سعی میکرد پسر را مجبود به حرف زدن کند و پدر نیز بوسیله بهانه زحمت ندادن به استاد میگفت به خانه برویم . در آخر پسر که تنها دنبال یک شب خوابیدن بود بیخیال شد چون آن مبارزه دو به یک بود . به خانه رفت و تمام شد . تنوانست یک شب را برای خود و با خود باشد . تا ساعت چهار بیدار ماند . خیلی دوست داشت بنویسد اما آنقدر خوابش میآمد که چشمانش تنها برای چیز های جالب باز میماند . در آخر شارژ تبلت بيچاره تمام شد و باعث شد پسرک نیز کمی در خواب فرو رود . دوستش به او قول داده بود اگر به پدر و مادرش بگوید اوضاع بهتر میشود و اگر نشد ، خودش کمک میکند تا بار دیگر فرار کند . حال اوضاع هیچ تغییری نکرده جز اینکه مادرش حتی جواب سلام هایش را نمیدهد ، برادرش همواره عصبانی است که چرا باید تبلت را با خود میبرد ، من میخواستم با تبلت بازی کنم و پدر حال تنها دلش خوش این است که پسر برگشته و همینطور میگوید میخواهد حرف بزند اما هیچ کار نمیکند .

لپ تاپپدر مادرکتاب خواندنکیف پول
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید