بلیط ها آماده در کیف بود . بلیط برای پنج نفر . برای چهار دوست . برای یک جمع . اما تنها یکی از بلیط ها قرار بود استفاده شود . قرار بود با دوستانی که نبودند و جمعی که وجود نداشت برود . با حرفهایی که زده نمیشد و بار بعدی ای که نبود . لبخند هایی که زده نمیشد و دل های پری که خالی نمیشد . همه برای همه بود و یکی برای یکی و من نیز یکی بودم . به جایی میرفتم که صد ها متر از زمین فاصله داشت . جایی که پایین افتادن آسان و به زمین رسیدن سخت بود . جایی بود که همه با دوستان و خانواده ها میآمدند اما من یکی بودم و آنها همه . من بیرون و آنها درون خانه هایشان بودند . من بالا و آنها پایین بودند . موقع برگشت فکر بدی به سرم زد . فکری که از عابر پیاده بالای اتوبانی که رویش بودم نشعت میگرفت . به ماشین ها نگاه کردم که با سرعت زیاد رد میشدند . اگر به کسی میخوردند آن شخص به سختی زنده میماند ، حتی اگر من میبودم . باخود فکر کردم چه میشد من آن شخص میبودم . این بار جدی تر از همه زمانها بودم . تنها یکی چیز مانع میشد . دلتنگی ای که در غالب اشک از چشمانم بر روی زمین خاکی و کثیف میافتاد مرا ترغیب میکرد تا چنین کاری نکنم . با خود شرطی گذاشتم ، به کسی که بیشتر گوشهایم خواهان صدایش بود زنگ بزنم و اگر جوار نداد کاری که نباید را بکنم . بار اول و دوم جوابی نگرفتم اما وقتی به بار سوم رسیدم ، جواب داد و اشکهای مرا پایان داد . نمیدانم چقدر حرف زدیم و چه چیز ها گفتیم ، برای من تنها مهم بود که بشنومش و حسش کنم . تنها لازم بود ثانیه ای تماس قطع شود تا دوباره چشمها خیس شوند . وقتی خواست برود ، همه جا سرد شد . اولین بار بود که چنین حس غریبی را به خود دیده بودم . انگار خورشید از بین رفته بود و همه جا یخ زده بود . با ترس تماس را قطع کردمو به خانه رفتم اما باز هم نتوانستم صبر کنم و شروع به پیام دادن به او کردم