خورشید طلوع میکند . و بعد غروب میکند . ماه غروب میکند و بعد طلوع میکند . خورشيد بالا و ماه پایین میرود . خورشید پایین و ماه بالا میآید . قهرمان هاپیروز میشوند و شروران میمیرند . شروران میمیرند و قهرمان ها پیروز میشوند . اما همیشه همان شرور ها نیز . حتی آناایی که میکشند و میسوزانند نیز . آنها هم در دلشان دردی دارند که تا لحظه آخر از دهانشان خارج نمیشود . اگر بشود هم همراه روحشان است . و در آخر این شرورها هستند که پیروزند چون دیگر به خواسته دل خود رسیده اند و این قهرمان ها اند که مرده اند چون میبینند چه کسی را کشته اند . اما چرا برای من همه میمیرند ؟ چرا ماه و خورشید با هم غروب میکنند و دنیا را در حضور دوباره شان منتظر میگذارند با اینکه دیگر رر نخواهند گشت . چرا من باید خورشید خود را از دست بدهم اما ماه من بالا نیاید ؟ چرا وقتی خورشید میرود ماه نیز با اوست . چرا وقتی بر میگردند خورشید تا ابد پشت ماه پنهان شده و هیچ کدام به درستی دیده نمیشوند . چرا زندگی من زندگی نیست ؟ چطور میتوانم ماه و خورشید را تکان دهم تا نور خود را به گونه های خیس من بزنند تا آنها را خشک کنند . انگار قرار است از این کهکشان خارج شوم و دیگر رنگ نور زرد و آبی شان را نبینم . تنها از آنها عکسهایی میماند که از دور میبینم . عکسهایی که به من نشان میدهند بعد از رفتنم چطور ماه و خورشید به هم نزدیک میشوند اما برخورد نمیکنند . نزدیک و نزدیک و نزدیک تر . تا آنجایی که یکی آنیکی را بسوزاند . اما باز هم دور نمیشوند . آنقدر نزدیک میشوند تا یکی شوند . طوری که حتی اگر زمین نابود شود و دیگر چیزی را نداشته باشند که به آن نور دهند به یکدیگر نرد خود را پاس دهند و یکدیگر را گرم کنند . من نیز از دور آنها را تماشا میکنم . از ۱حرای یخزده زمین جدیدی که به آن فرستاده شدم . به جایی که نمیتوانم به آنها چیزی بگویم و پیامم را به آنها برسانم . دور و دور دور تر میشون و سرد و سرد و سرد تر . آنها نزدیک و نزدیک و نزدیک تر میشوند و گرم و گرم و گرمتر . اما گرمای آنها هیچ گاه دیگر به من نمیرسد چون آنها گرما رابه یکدیگر هدیه میدهند