ویرگول
ورودثبت نام
Boy
Boy
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

نمیدونم

دیگر خیلی آنها را نمیبینم و فکر میکنم اگر هم آنها را ببینم هم از آنها نمیترسم اما هر وقت حتی یکی از آنها را دور و بر خود حس میکنم،مثل موشی میشوم که گربه ای را دیده نمیتوانم حتی به او نگاه کنم وفقط قیافه و شکل و شمایل او را در ذهن خود تصور میکنم که دارد مرا نگاه میکند.خیلی خوب است که فقط من آنها را میبینم و خیلی بد است که فقط من آنها را میبینم.اگر کسی یا کسانی دیگر بودند که میتوانستند او را ببینند حتما خیلی ها روانی میشدند،کنترل خود را از دست میدادند و یا مثل دختر هایی که جایی موش میبینند دیگر هیچ زمان به آنجا نزدیک نمیشدند.اگر هم همه آنها را می‌دیدند بعضی ها مرا درک میکردند و کمی با من همدردی.اما آنها دیگر خیلی نمی‌آیند.شاید به این دلیل است که الان مشکلات مهمتری از ترس دارم.این روز ها به فکر جایی ام که بتوانم تنهایی ام را با کسی بگذرانم.به دنبال کسی که مثل من نباشد اما مرا درک کند.گشتن کار جالبی است چون اگر دنبال چیزی بگردی ممکن است آنرا هیچ وقت پیدا نکنی ولی در عوض خیلی چیز های دیگر را پیدا میکنی که الان نمیخواستی آنها را پیدا کنی.ممکن است که خسته شوی که چرا چیزی که میخواهی را پیدا نمیکنی.این به این دلیل است که هیچ کس در این دنیای بد چیزی را که میخواهد را پیدا نمیکند. البته فرار هم میکنم.این روز ها از خیلی چیز ها فرار میکنم.زیاد فیلم میبینم و بازی میکنم تا مبادا با خود واقعی ام رو در رو شوم.برای تفریح این کار را نمیکنم چون هر وقت تنها میشوم،خودم به من میگوید این چه کار هایی بود و هست که در حال انجام آنی؟داری کار هایی میکنی که بعد ها از آنها پشیمان میشوی و من که میخواهم از او فرار کنم هر وقت بیکار میشوم،فیلم میبینم.جدیدا خودم دارم خود را بیشتر نشان میدهم و به جای حرف زدن با ذهن،بعضی اوقات با صدایی خیلی کم سرکوفت هایش را درون سینه پاره پاره ام میشنوم که سوراخی دیگر به جای میگذارد و میرود

کارفرار
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید