ـ يه لحظه همين جا تشريف داشته باشين!
روي نيمكت كنارِ در نشستم. پشت همين در فوج خبرنگاران ـ اعم از انسان و روبات ـ منتظر بودند؛ منتظر «من»! لباس رسمي نه برازندهی من بود و نه علاقهاي به آن داشتم. درحاليكه با لبهی كراوات بازي ميكردم با دستِ ديگر داخل جيبم به دنبال چيز سرگرمكنندهاي گشتم...
من هم مانند خيليها زندگي را باكودكي آغاز کرده بودم. وقتيدوازده سالم بود، در يك بعدازظهر نسبتاً سرد زمستاني، مردي را دم در خانه دیدم كه بيشباهت به پدرم نبود. من حتي او را با پدرم اشتباه گرفتم، اما لباس عجيبي كه بر تن داشت خيلي زود مرا از اشتباه درآورد. راستش پدرم در مورد لباس تعصب خاصي داشت و هيچگاه از اين لباسهاي سبك جديد نميپوشيد.
وقتي مرا ديد، با چشمان گرد شده چيزي زير لب گفت كه من اصلاً نفهميدم. بعد دوربين عكاسي مدرني را از جيب بارانياش درآورد و از من عكس گرفت. فكر كردم شايد او از همان گزارشگران سمج تلويزيوني است كه گهگاه نزد پدرم ميآمدند و از او در مورد اختراعات جديدش سؤال ميكردند... ولي اين موضوع چه ربطي به من داشت؟... اين داستانهاي تخيلي مغز مرا اشباع كرده بود. فكر كردم شايد ميخواهد باگروگان گرفتن من، اختراع جديد پدرم را به چنگ آورد! ولي او به واقع بيآزار بود...
چند عكس ديگر از من و خانه گرفت، عجب آدم پررويي! فکر میکنم دلش ميخواست ازمن سؤالاتي كند، حتي ميگويم ميخواست داخلِ خانه را هم ببيند، اما من دعوتش نكردم و اصولاً آن قدر خجالتي بودم كه چيزي هم نپرسيدم، يا اين موضوع ساده را بعدها به كسي نگفتم. او چند دقيقه ديگر هم ايستاد وسپس در پيچ خيابان گم شد.
ـ بفرمائيد آقا! خبرنگارها آروم گرفتند.
نگاهم با چشمانِ سرخِ بياحساسش تلاقي كرد، اما خيره شدن بهيك روباتِ دربان بيش از اين جايز نبود. مردي كه به تازگي كنارم نشسته بود روزنامهاش را با دقت تا كرد و در حالي كه سعي داشتآن را با زور درجيبِ كتاش جا دهد به آرامي دستي بر شانهام كشيد وگفت: حق هم دارند كه از سروكولِ هم بالا بروند! شما اولين «مسافر زمان» هستيد كه الاستيك زمان را درجهتِ منفي به كار بردهايد...
بقيهی حرفهايش را نفهميدم ـ او داشت جزئياتِ كارِ خودم را بهخودم توضيح ميداد! ـ تقريباً جلوي در بودم. روبات، مرا به سالن راهنمايي كرد. فلاشهاي مداوم عكاسي، چشمانم را ميآزرد و از آن بدتر، نورافكنهاي تلويزيوني بود.
دوباره دست به جيب بردم، آن پنج عكس هنوز درجيبم هستند. تأسفِ من از اين كه نميتوانستم مدتِ بيشتري را در ُبعدِ قبلي به سر ببرم كاملاً به جا بود. من فقط توانستم پنج عكس بگيرم...
عكسهاي يادگاريِ من از پسركِ دوازده سالهی متعجب وخانهی قديميمان!
فرهاد ارکانی - 1369