باكتری جوان سرش را به لايهی ضخيم شيشهای چسباند.
موجود غولپيكر بيرونِ آب همچنان مشغول فرو دادن چيزهايی در حفرهی فوقانی بدنش بود.
باكتری، غشای سيتوپلاسم اطرافش را كش و قوسی داد که بلافاصله چند پاي كاذب بي آن كه خودش بخواهد از چند طرف بدنش بيرون زد. او نگاهی به اطرافش انداخت و با شرمندگي آنها را به درون بدنش جمع كرد.
خيلي از كُلُنی دور شده بود. ميتوانست وجود يك كلنیِ «ديپلوكوك» را در نزديكی خود احساس كند. «باسيل» پير به همراه يكي از 1023 همزادش به سمت او ميآمد.
باكتري جوان خود را جمع و جور كرد. او احترام خاصي براي «موگِ» پير قايل بود. «موگ» از آن «باسيل»هاي مجرب و سرد و گرم چشيده بود كه بارها و بارها تقسيم شده بود و هنوز هم براي چند «آميتوز» ديگر آمادگي داشت!
«موگ» مژكهايش را به آهستگي تكان داد و يكی از آنها را به غشای نازك باكتری جوان متصل كرد. ارتباط برقرار شد: چطوری جوان؟ راستی اسمت چی بود؟
- «لادی» قربان.
- خُب «لادی»، به چی فكر ميكردی؟ صبر كن خودم بگم... به اين كه اون موجود پرسلولي غولپيكر چطور زير بارِ وزنِ خودش متلاشی نميشه، ها؟!
- بله. راستش توُ اين فكر بودم كه چطور همچين چيزي ميتونه هوشمند هم باشه!... در مقياسي كه من ميبينم، اون بايد از ميلياردها تكسلولي مشابه ما درست شده باشه كه هركدوم عقايد مخصوص به خودشون رو دارند... همچين هماهنگي و نظمي واقعاً باورنكردنيه! به نظر من حتي نفسِ وجود يك پرسلولي هم با «عقل سليم» متناقضه! یعنی چطور ممکنه...
«موگ» براي لحظهاي مژكاش را از بدن «لادی» جدا كرد و دوباره به آن چسباند كه به اين ترتيب حرف او را قطع كرد: خيلي پيش از اين، يعني زماني كه تنها ما باكتريها در اين جهان زندگي ميكرديم، تعدادي از كلنيها طي يك انقلابِ «جمعگرايانه» تصميم گرفتند در اجتماعاتِ متحدِ ميليوني، هدف واحدي رو دنبال كنند و اينطوري شد كه پرسلوليها به وجود اومدن... راستش هوشمنديِ اين موجودات چيز چندان غريبي هم نيست چون مسألهی اصلي وجود «روح حياتي» است. انسانها هم مثل ما «روح» دارند پس اونها هم ميتونن داراي عقل و شعورِ خاصي باشن كه البته با هوشمندي ما بسيار متفاوته و ما بهش ميگيم «شعور واحد كلني». با اين حال، طبيعت در مورد اين موجودات واقعاً بيانصافي كرده! طرز خورد و خوراكشون، توليد مثلشون، نحوه ارتباطشون و خلاصه همه چيزشون بهطرز وحشتناكي آزاردهنده است.
همزاد «موگ» كه زادهی هفتمين تقسيم «موگ كبير» بود مژكِ درازش را به غشاء نرم «لادي» فرو كرد و گفت: موجودات پرسلولي از جمله هميني كه اون بيرون ميبيني از نظر زاد و ولد در وضع وخيمي به سر ميبرند. دانشمندان ما مدتهاست كه انقراض انواع پرسلوليهاي هوشمند رو پيشگويي كردهاند... ميدوني، اين موجودات، دو جنسي هستند!! فكرشو بكن، حتي وجود يكي از اونها به تنهايي چه مشكلاتي داره، چه برسه به وقتي كه مجبور باشن براي توليد مثل، دو تا بشن!
***
آقاي «شيدايي» نويسنده و شاعر جوان، اينبار برخلاف روزهاي پيش عجله چنداني براي صرفِ غذايش نداشت. او با طمأنينه هر لقمه را به دهان ميبرد و در اين حين در افكار خود غوطهور بود... سوژه جديدي به ذهناش خطور كرده بود كه مطمئن نبود بتواند از پس نوشتناش برآيد اما به هر حال بايد آن را مينوشت تا به قول خودش از اتلاف ادبي جلوگيري كند!
نهار، لذيذ اما بينمك بود. او نمكدان را برداشت و پيش از آن كه آن را بر فراز بشقاباش به جنبش درآورد با دو انگشت، درِ نمكدان را وارسي كرد تا از محكم بودناش مطمئن شود. دفعه پيش تمام محتويات نمكدان را در بشقاباش و به دنبالِ آن تمامي محتويات بشقاباش را در سطل زباله خالي كرده بود.
***
«موگ» ادامه داد: درجه هوشمندي انسانها از اين هم پايينتر است، به طوري كه هنوز هم از امواج صوتي براي برقراري ارتباطات فيمابين استفاده ميكنند!
«لادي» با كنجكاوي پرسيد: امواج صوتي؟؟
- يك پديدهی عجيبه كه در هواي آزاد اتفاق ميافته... تو تا حالا در هواي آزاد نبودهاي... وحشتناكه! يه چيزي مرتب ميخواد تو رو از جا بِكَنه و با خودش بِبَره.
همزادش انديشمندانه گفت: تبخير سطحي!
- درسته! امواج صوتي درست مثل همين امواج آب، ذرات رو به حركت درمياره. انسانها ناچارند براي ارسال و دريافت اين امواج، دو عضو جداگانهی حسي داشته باشند كه اين خودش يك نقص بزرگه...
«موگ» جوانتر اظهار داشت: بدن پرسلوليها به هيچ وجه انعطافپذير هم نيست. اونها هميشه اعضاي ثابتي دارند!
«لادي» شگفتزده گفت: اين ديگه واقعاً وحشتناكه! چه اتحاد مسخرهاي! به نظر من انسانها برخلاف حدسِ ما بايد خيلي هم هوشمند باشن كه تونستن با همچين شرايطي، نسلشون رو تا حالا حفظ كنند. شايد اگه ما جاي اونها بوديم تا حالا منقرض...
- كروموزومتو آب كن! (زبونت رو گاز بگير! - م)... «باكتريها در آفرينش، ازلياند. زندگي، وابستگي كامل به آنها دارد و تا ابد اينگونه خواهد بود.» ]كروماتين مقدس - جلد دوم - باب پانزدهم[
- ميدونم... من فقط گفتم اگه...
- بسيار خب، ديگه كافيه. ما در آستانه يك مسافرت كوتاه اما پرخطر در بدن همين پرسلولي هستيم... از همون موقع كه ما رو توي اين ليوان خالي كرد فهميدم كه... آها... تا چند لحظهی ديگه كه بخواد آب بخوره...
***
باز هم زيادهروي كرده بود. حواسپرتي... و حالا غذاي بينمكاش بيشتر به «پودر سنگ نمك» شباهت داشت تا عدسپلو!
او ليوان آب را برداشت... بالا... بالاتر... يك جرعه...
***
آنها به همراه صدها كلني ديگر وارد مسيري بيبازگشت شدند. اين نخستين تجربهی «لادي» بود. پرسيد: چه بلايي سر ما مياد؟
«موگ» اندكي مكث كرد تا خاطراتاش را در ذهن زنده كند. ميتوكندريهايش شروع به لرزيدن كرده بودند: چند مسير خطرناك سر راهمون هست كه اگه از همهشون به سلامت رد بشيم به جايي ميريزيم كه شباهت زيادي به محل تولد تو و همزادهات داره... يه جاي پر از آب...
- باز هم گاز كلر؟؟ من كه ديگه طاقت...
- نه نه، يه جور آب بينهايت شلوغ! انواع كلنيها رو ميتوني اونجا ببيني، تكسلوليهايي كه تا حالا نديدهاي! «آميب»هاي بيقواره، «پروتوزو»هاي بيرحم، «ژيارديا»هاي فريبنده... حتي ويروسهاي كوچول موچولو در اجتماعات عظيم... خلاصه همه چي!
آب درون ليوان تكان شديدي خورد و موج عظيمي همزاد «موگ» را با شدت به ته ليوان پرتاب كرد. «موگ» و «لادي» كه همچنان از طريق يك سري مژكِ پروتئيني به هم متصل بودند از جاي خود كنده شده، به درون يك كلنيِ «استروپتوكوك» افتادند...
***
آقاي «شيدايی» بقيه آب ليوان را يك نفس سر كشيد.
***
- اون مايع سوزان كه نزديك بود همهمون رو آب كنه اسيد معده بود كه غذا رو براي اين موجودات هضم ميكنه. از اين بابت انسانها شباهت زيادي به آميبها دارند...
- و حالا؟
- حالا داريم جذب خون ميشيم يعني خطرناكترين مرحلهی سفر. تكسلوليهاي بيرحمي توي اين تونلها زندگي ميكنند كه نسبت به وجود ما و هر تكسلولي ديگهاي در قلمروي خودشون به شدت واكنش نشون ميدن... تو كه منو رها نميكني، نه؟... آخه من ديگه براي اينجور تعقيب و گريزها كمي پير شدهام.
«لادي» از واكنش خود مطمئن نبود. اگر «موگ» را با خودش ميكشيد سرعتاش آنقدر كم ميشد كه احتمالا هر دو گير ميافتادند. او هنوز چيز زيادي در مورد تكسلوليهاي سفيد رنگ نگهبان نميدانست.
***
آقاي «شيدايی» نهارش را نيمه كاره رها كرد و از جايش بلند شد. امروز اولين سهشنبه ماه بود...
***
آنها وارد مايع سرخ رنگ شدند و اولين گلبول سفيد را درست در مقابلشان ديدند.
در آن لحظهی خاص كه زندگي از هر چيز ديگر باارزشتر بود، «لادی» خودش را از «موگ» جدا كرد و با سرعتی باور نكردنی درون پلاسما شناور شد...
«موگ» پايان عمر خويش را نزديك ديد. گلبول سفيد كه دهان كاذباش را به اندازه دو باكتري باز كرده بود «موگ» را در بر گرفت. «موگ» پير بي هيچ مقاومتي تسليم شد. بالاخره بايد روزي اين اتفاق ميافتاد.
شيرهی گوارشی گلبول سفيد، غشای سلولیِ او را از هم پاشيد.
فرهاد ارکانی - شهريور 1374
توضیح : این داستان را برای «شب داستان» کرج (منزل دکتر اقبالی) که اولین سهشنبهی هر ماه برگزار میشد نوشتم، نوزده ساله بودم و سخت خامدست و نوآمد!
آن زمان نمیدانستم «شهرام شیدایی» نازنین که نامش را در داستان آوردهام، چه غمگنانه و چه زود از میان ما پر میکشد و میرود.