بش گفتم «واقعا؟! بابا تو داری دکترای ریاضی میخونی خیر سرت! بعد میای میبریمون پیش رمّال و فالگیر؟!»
محل نداد. تو کوچه پسکوچههای تنگ طرشت راه میرفتیم. من باز اصرار کردم «امین! مهسا! شما خب یه چیزی بهش بگین»
امین گفت «فرید راست میگه خب وحید! اینجا کجاست داری ما رو میبری؟!»
جواب داد «بابا خب خودتون خواستین ببینین حالم چطوره و کجا میرم. زورتون نکردم که.»
این رو گفت و پیچید تو یه بنبست. ما هم دنبالش. من گفتم «تابستون تا حالا که از کانادا برگشتی دو ماهش رو بیمارستان پیش مادرت بودی؛ از یه ماه پیش هم که اون بنده خدا فوت کرد هیچ خبری ازت نیست. حالا یهو سر و کلهت با این قیافهی ژولیده پیدا شده. خب وات دِ هِل!»
گفت «اوکی اگه نمیخوای برگرد برو.»
جلوی یه آلونک قدیمی وایساد. مهسا پرید وسط حرفمون «فرید سخت نگیر! یه فاله دیگه. چیل بابا! من خالهم خوراکش فال قهوه بود؛ همهش هم یه مرد قدبلند برای من میدید.»
به امین لبخند لوسی زد.
وحید گفت «میاین یا نه؟»
امین یه نگاه به من کرد بعد برگشت به مهسا یه لبخند لوستر تحویل داد
«من که خرِ زنمم»
جفتشون کرکر زدند زیر خنده. من هم سر تکون دادم.
اما نمیدونستم این عجیبترین سر تکون دادن عمرمه.
وحید کوبهی قدیمی در رو کوبید. یهو در خودبهخود باز شد. رفتیم تو. یه اتاق کوچیک بود با یه میز و پنج تا صندلی دورش. روی در و دیوار پر بود از وردهای عجیب و شکلهای غریب. یهو یه صدای مردونهی کلفت اومد «خانم گفته بودن چهارتایین. بشینین.»
مهسا گفت «واو خیلی هیجانانگیزه! دو هفته زودتر اومده بودیم خوراک هالووین بودا عشقم!»
نشستیم. در قیژقیژ کرد و یه پیرزن قدکوتاه سیاهپوش اومد تو. هیچی نگفت. نشست و تو چشمای تکتکمون زل زد. من کُپ کرده بودم. یهو داد زد «کی اوله؟!»
مهسا گفت «من! من!» پیرزن دستش رو کشید طرف خودش و چشماشو بست.
مهسا گفت «این نصفهٔ اول ۹۸ که خیلی افتضاح بود؛ یعنی میشه سال دیگه این موقع ما عروسی کرده باشیم؟!»
پیرزن گفت «یه مرد قدبلند میبینم.»
امین با پوزخند گفت «آقاتونه ها!»
پیرزن گفت «پشت گوشی.»
جفتشون وا رفتند.
«داری بهش میگی (به خدا اگه نپوشی و بگیری دیگه باهات اسکایپ هم نمیکنم!)»
مهسا گفت «وا! چیو بگیره؟»
پیرزن چیزی نگفت و دستش رو ول کرد.
امین گفت «ای بسوزه پدرت جیمالف. حجاب مردها رو هم اجباری کردی؟!»
گفتم «چی میگی تو بابا! این خرافات چیه؛ این زنیکهی پیزوری یه فوتبال هم نمیتونه پیشبینی کنه» رو کردم به پیرزن «اگه راست میگی بگو ببینم پرسپولیس بیبرانکو قهرمان میشه یا نه؟»
زل زد به پیشونیم. «نشستی پای تلویزیون. قرمزها یه ورن و آبیها یه ور. هی داد میزنی شیشتاییش کن دیگه یالا. یالا»
خوشحال شدم «ایول پرسپولیس!»
«تو طرف آبیهایی. هی داد میزنی (بشمارین کثافتا؛ بشمارین اون ۶تای نوادا رو)»
«وات! من و آبی؟ چرت نگو عجوزه!»
امین پرید تو حرفم «این چه بحثیه آخه! میگم؛ ما با پولهای تو بورس ماشین میخریم یا نه؟»
پیرزن چشماش رو بست.
«رفتی تو دیجیکالا»
«دیجیکالا میزنه تو خط ماشین؟ دمش گرم..»
«داری قیمت لپتاپها رو نگاه میکنی؛ عصبانی میشی. گوشی رو پرت میکنی. میری کیک درست کنی.»
«کیک؟ لپتاپ؟ پس ماشین چی؟»
«هیچی. فقط کیک. توتفرنگی. پرتقال. هویج. موز. موز.»
«موز چیه!! پس ماشین؟»
«فعلا فقط به فکر کارت سوختت باش.»
مهسا دست امین رو عقب زد «بابا شماها بلد نیستین سوال بپرسین. سوال باید ساده باشه. مثلا.. من امسال با گروه کوه میرم دماوند یا نه؟»
پیرزن به دستش نگاه کرد «دوروبرت سفیده.»
«آخجون!»
«داری دست و پا میزنی»
«وای؛ یعنی قله رو میزنم؟!»
«تو کف! هی داد میزنی (هنوز لپتاپت سفید نشده! هنوز لپتاپت تمیز نشده!)»
دیگه دادمون دراومده بود. من خواستم پا شم برم که یهو پیرزن ساکت شد. رو کرد به وحید. گفت
«مامانت میگه نگران نباش زود میبینمت»
شما شاید باورتون نشه. مثل اون موقعِ من. حتی وقتی همون شب خبر گرونی بنزین اومد هم باورم نشد. تا وقتی نشنیدم وحید تو اون هواپیما بوده هم باور نکرده بودم. بعدش به سرم زد برم دوباره دم اون خونه که این کرونا اومد و به قرنطینه و کیکپزی و بشور و بساب افتادیم. آخرش سه چهار بار رفتم اما کسی در رو باز نکرد.
هفتهی پیش مهسا و امین عروسی گرفتن. کلا بیست نفر بودیم. خوش گذشت. جای وحید خیلی خالی بود.
ولی... راستش دیگه اگه در باز بشه هم نمیخوام برم اونجا. یعنی… آخه… دونستنم کمکی بهم نکرد. کنترلی بهم نداد. این یه سال که میدونستم چیکار تونستم بکنم؟ اصلا چه کاری ازمون ساختهس؟
پ.ن: من ستون کوچکی اجاره کردهام در روزنامه شریف که فعلا اسمش نبات است و بناست در آن متن پیادهشدهی مصاحبههایی که در این چند سال با آدمهای عجیب شریف و در مورد اعتیاد به مادهی مخدر متامفتامین انجام دادهام را منتشر کنم. من راستش بنا دارم تا جایی که صاحبخانه بیرونم نکرده این ستون را پی بگیرم، شما هم اگر علاقه داشتید بخوانید و به من بازخورد بدهید.