ویرگول
ورودثبت نام
ف.مهدوی فخر
ف.مهدوی فخر"کلمات، جهانِ من را می‌سازند. میان آسمان و کهکشان، داستان‌هایم را پیدا می‌کنم و روی کاغذ می‌نویسم."
ف.مهدوی فخر
ف.مهدوی فخر
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

ترانه ای از آینده



سفره‌ی ناهار که جمع شد، پسر دایی نوار ویدئویی گذاشت. صدای هیاهوی جمعیت در اتاق پیچید. انگار همه منتظر چیزی بودند. یک لحظه بعد، خواننده شروع به خواندن کرد و همان ثانیه‌ی اول فهمیدم که این صدا با بقیه فرق دارد.

من که مشغول جمع‌کردن خرده‌نان‌های ریخته بودم، با شنیدن صدای خواننده سرم را بالا آوردم و به صفحه‌ی تلویزیون نگاه کردم.
صدای خواننده مثل موجی ناآشنا اما دلنشین در فضای اتاق پیچید. ترانه‌اش چیزی داشت که ناخودآگاه مرا به سمت خود کشید. انگار کلماتش مستقیم با من حرف می‌زدند...

من همیشه گوش‌هایم با صدای گوگوش، هایده، سیاوش و ابی نوازش می‌شد و خیلی دنبال خواننده‌های امروزی نبودم، چون به نظرم اراجیف می‌خواندند. اما این بار، جذب شعر شدم.

خواننده هم برایم عجیب بود؛ موهای فِر خورده، پیراهنی گشاد و بدون هیچ نشانی از رسمی‌بودن. انگار چیزی در این آدم فرق داشت. چیزی که نمی‌فهمیدم، اما حسش می‌کردم... یک حس غریب، شبیه پیدا کردن دوستی قدیمی در جمعی ناآشنا.

فکر کردم ارزش شنیدن دارد...

بعد از شنیدن ترانه‌ی اول، گفتم:
— این کیه؟ جدیده؟
پسر دایی گفت:
— تا حالا ازش ترانه‌ای نشنیدی؟
— نه، اما چرا این‌طوریه؟ با بقیه فرق داره...

پسر دایی کمی درباره‌ی ظاهرش توضیح داد و ویدیوی دیگری از او پخش کرد، اما من در همان ترانه‌ی اول گیر کرده بودم.

فردای آن روز، با ماشین دایی راه افتادیم به سمت جنوب. دایی یک گلچین از خواننده‌های امروزی ایران داشت. وقتی رسید به همان ترانه‌ی شب قبل، همان خواننده، با دقت گوش کردم، بعد دوباره تکرارش را گوش کردم. متوجه شدم وقتی به صدایش و ترانه‌اش گوش می‌کنم، وارد دنیایی خیالی می‌شوم که در ناب‌ترین لحظات تنهایی‌ام در آن سیر می‌کنم. خودم را می‌دیدم که به سمت تک‌درختی در بیابان می‌دوم. وقتی به درخت می‌رسیدم، بغلش می‌کردم. از این حس لذت می‌بردم.

دفعه‌ی چهارم که دستم رفت تا دوباره تکرارش کنم، دایی اعتراض کرد:
— بسه دیگه باباجان، بذار فضا عوض بشه! چرا همش همینو تکرار می‌کنی؟
با خواهش از او خواستم که یک‌بار دیگر گوش کنم. ناچار قبول کرد.

رسیدیم به شهرم. دایی مرا جلوی خانه‌ام پیاده کرد و رفت که هم برای نماز مغرب و عشاء به مسجد برود، هم رفقای قدیمی‌اش را ببیند و شب دوباره راه بیفتد به سمت تهران.

من هم خسته و گرسنه بودم. یک دوش گرفتم، غذای مختصری خوردم و دو ساعت بعد خوابیدم.

خواب دیدم در جاده‌ای هستم، همراه دایی، و در لاین کناری تصادفی شده و نیاز به کمک است.
ماشین را نگه داشتیم و پیاده شدیم. در تصادف یک زخمی و یک کشته بود.

زخمی را بلند کردیم و داخل آمبولانس گذاشتیم. وقتی سرم را بالا آوردم تا به چهره‌اش نگاه کنم، دیدم همان دایی که شهید شده...

با خوشحالی گفتم:
— اِاا دایی، تو زنده‌ای؟

چشم‌هایم روی چهره‌اش قفل شد. اما یک چیزی تغییر کرد. پلک زدم. انگار تصویر جلوی چشمم موج برداشت. قلبم فرو ریخت. دایی نبود. پسر دایی بود. همان لبخند... همان نگاه... اما حسی سنگین در دلم افتاد. انگار نیرویی نامرئی داشت چیزی را به من می‌فهماند.

از خواب پریدم. قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. نفسم سنگین بود، انگار کسی گلویم را فشار می‌داد.

نگاهی به ساعت انداختم. ۵ صبح بود. کلافه بودم. معنی خواب را نمی‌فهمیدم. از این سر سالن به آن سر سالن قدم می‌زدم.

ناگهان به دلم افتاد که باید به دایی هشدار بدهم. او در جاده بود، در مسیر بازگشت به تهران.

چند بار زنگ زدم، اما آنتن نمی‌داد. استرس داشتم. ته دلم چیزی می‌گفت که این فقط یک خواب ساده نیست.

دوباره زنگ زدم. نفسم سنگین شد. حس می‌کردم زمان دارد از دستم می‌رود.

بالاخره جواب داد. صدای خواب‌آلودش از آن طرف آمد. تندتند گفتم:
— دایی، تو رو خدا مراقب باش... من خواب بدی دیدم.

اما باور نمی‌کرد. چون پیرزن‌های فامیل هر وقت می‌خواستند از کسی خبر بگیرند، می‌گفتند: "خوابت را دیدیم!"

با اصرار من، ناچار شد در ورودی شهر تهران، صدقه‌ای از شیشه‌ی ماشین بیرون بیندازد.

ساعت ۲ ظهر، تلفنم زنگ خورد. دختر دایی با صدای لرزان گفت:
— بابا می‌گه چی خواب دیدی؟

خواب را تعریف کردم. گفتم: "چی شده؟"

گفت:
— دایی با ترمز بریده به تهران رسیده و ماشین را پارک کرده، اما اصلاً متوجه نشده که ترمز بریده است. معجزه است که زنده مانده...

خیلی وقت‌ها خواب می‌دیدم و می‌گفتم، اما کسی باورم نمی‌کرد. آن‌قدر این توانایی نادیده گرفته شد که با نوعی دفنش کرده بودم.

آن شب، انگار چیزی در من دوباره زنده شد. حسش کردم. واضح‌تر از همیشه. مثل جرقه‌ای در تاریکی. شاید همیشه آنجا بود، اما من نمی‌خواستم ببینمش...

بعضی چیزها، حتی اگر نادیده‌شان بگیری، از بین نمی‌روند... فقط منتظرند دوباره دیده شوند.

انگار قفل سال‌ها بسته‌ای که حتی خودم فراموشش کرده بودم، با یک ترانه، یک لحظه، یک رویا... باز شد.
ف.م.شیلا

خوابخواننده
۱
۱
ف.مهدوی فخر
ف.مهدوی فخر
"کلمات، جهانِ من را می‌سازند. میان آسمان و کهکشان، داستان‌هایم را پیدا می‌کنم و روی کاغذ می‌نویسم."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید