شب از نیمه گذشته بود و خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. لیلا روی کاناپه نشسته بود، پاهایش را در آغوش گرفته و به ساعتی که عقربههایش بیصدا میچرخیدند خیره شده بود. این سکوت، این سنگینی، چیزی نبود که او روزی آرزویش را داشت.
وقتی که ازدواج کرد، فکر میکرد که خانهاش پر از خندههای بیپایان خواهد بود، پر از همدلی و حمایت. اما آنچه نصیبش شد، سایهای سنگین از احساس تنهایی بود، تنهایی در کنار کسی که باید شریک زندگیاش میبود.
پردههای ضخیم روی پنجره کشیده شده بودند، درست مثل دیواری که بین او و آرمان کشیده شده بود. روزها میگذشتند، اما مکالماتشان کمتر و کمتر میشد. دیگر نه خبری از شوخیهای سادهی اول زندگی بود، نه مکالمات طولانی دربارهی آرزوها و رؤیاها. تنها چیزی که باقی مانده بود، سکوت بود، سکوت و انتظار.
آرمان دیر به خانه میآمد. اما مشکل فقط دیر آمدنش نبود، بلکه رازهای تاریکی بود که در زندگیاش پنهان کرده بود. لیلا از همان ابتدا شک کرده بود که شغل آرمان عادی نیست. تماسهای مشکوک، ناپدید شدنهای شبانه و چمدانهای پر از پولی که هیچ توضیحی برایشان نداشت، همه نشانههایی بودند که لیلا نمیتوانست نادیده بگیرد.
چند بار خواسته بود حقیقت را از او بشنود، اما آرمان فقط با نگاه سردش پاسخ داده بود. "کمتر سوال بپرس، لیلا. برای تو بهتره که ندونی."
اما چطور میتوانست نداند؟ قلبش پر از ترس بود. این دیگر فقط یک زندگی سرد و بیروح نبود، این یک زندگی خطرناک بود. آرمان در کارهایی دست داشت که هر لحظه ممکن بود جان خودش، یا حتی لیلا را تهدید کند. او خلافکاری حرفهای بود، مردی که در دنیای تاریک معاملات غیرقانونی غرق شده بود.
و حالا، لیلا هم ناخواسته در این دنیای تاریک گرفتار شده بود.
مدتی بود که متوجه حسابهای بانکی خود شده بود. انتقالهای عجیب، مبالغ بالا که از حسابش عبور میکردند و بعد ناپدید میشدند. او فقط برای خریدهای روزمره از کارتهایش استفاده میکرد، اما ظاهراً حسابهایش برای چیزی فراتر از خریدهای معمولی به کار گرفته شده بودند. آرمان از او برای پولشویی استفاده میکرد. اگر پلیس متوجه میشد، این لیلا بود که در خطر میافتاد، نه آرمان.
وقتی حقیقت را فهمید، جرئت کرد که مقابل آرمان بایستد. با صدایی لرزان، اما محکم گفت: "دیگه نمیذارم از من سوءاستفاده کنی. این زندگی رو نمیخوام!" اما واکنش آرمان چیزی نبود که انتظارش را داشت. مردی که روزی فکر میکرد عاشقش است، به او نزدیک شد، چشمانش پر از خشونت شد و با صدایی آرام اما مرگبار گفت: "اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، میدونی چی میشه؟ خانوادهات رو یادت هست؟ یه بطری اسید کافیه که برای همیشه از یادت برن."
قلب لیلا فرو ریخت. دیگر مسئله فقط خودش نبود. آرمان فقط تهدید نمیکرد، او مردی بود که میتوانست هر کاری بکند. او میدانست که اگر بماند، خودش و خانوادهاش هر لحظه در خطر خواهند بود.
اما چرا تا الان نرفته بود؟ چرا در تمام ساعتهایی که آرمان در خانه نبود، چمدانش را برنداشته و فرار نکرده بود؟
چون لیلا در بند تلهای نامرئی اما کشنده گیر افتاده بود: تله روانی.
آرمان او را وابسته کرده بود، بیآنکه خودش بفهمد. هر بار که لیلا جرات میکرد اعتراضی کند، آرمان با تهدید، خشونت، یا گاهی با بازیهای روانی، او را وادار به ماندن کرده بود. یک روز با تهدیدی مرگبار، روز دیگر با ابراز پشیمانی و یک شاخه گل. یک روز فریاد میزد که بدون او هیچکس به لیلا اهمیت نخواهد داد، روز دیگر میگفت که نمیتواند بدون لیلا زندگی کند.
یکی از بزرگترین زنجیرهای نامرئی که لیلا را در این قفس نگه داشته بود، "بنجی" بود. سگی که از روزهای اول ازدواجشان کنار او بود. بنجی تنها موجودی بود که به او عشق بیقیدوشرط میداد. او را در سختترین شبها همراهی میکرد، سرش را روی پاهای لیلا میگذاشت و با چشمانی که پر از محبت بود، انگار میگفت که هنوز امیدی هست.
اما آرمان از این نقطه ضعف هم بهخوبی استفاده کرده بود. بارها تهدید کرده بود که اگر لیلا روزی بخواهد او را ترک کند، بنجی را از او خواهد گرفت. در کشوری که قوانین سختگیرانهای علیه سگها وجود داشت، حتی اگر لیلا موفق به فرار هم میشد، امکان نگهداری از بنجی برایش به این آسانیها نبود. او کجا میتوانست برود که سگش را با خیال راحت پیش خودش نگه دارد؟ هر لحظه ممکن بود مأموران دولتی او را از لیلا جدا کنند.
همین کافی بود که او بارها از فرار منصرف شود. اما حالا، تهدید علیه خانوادهاش همه چیز را تغییر داده بود. او نمیتوانست اجازه دهد که ترس او، به بهای نابودی عزیزانش تمام شود.
آن شب، وقتی آرمان بالاخره به خانه آمد، چشمانش حتی به چشمان لیلا نیفتاد. کفشهایش را درآورد، موبایلش را روی میز گذاشت و بدون کلمهای به اتاق رفت. لیلا نفسش را حبس کرد. دیگر نمیتوانست این زندگی را تحمل کند. دیگر نمیخواست هر لحظه در ترس از اتفاقی وحشتناک زندگی کند.
آرام بلند شد، به سمت اتاق خواب رفت، چمدان کوچک کنار کمد را بیرون کشید و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. هر تکهای که در چمدان میگذاشت، انگار باری از روی قلبش برداشته میشد. اما این بار وقت زیادی نداشت.
ناگهان صدای زنگ موبایل آرمان بلند شد. او با صدایی خوابآلود جواب داد. لیلا گوش تیز کرد. "چی؟ چطور ممکنه؟ کی بهشون خبر داده؟" صدایش عصبی و پر از خشم بود. "باید پیداش کنم، همین امشب."
لیلا قلبش فرو ریخت. او میدانست که دیگر فرصتی برای تردید ندارد. چمدان را بست، تلفنش را خاموش کرد و با قدمهایی بیصدا از اتاق خارج شد. کفشهایش را در دست گرفت تا صدا ندهد و در را به آرامی باز کرد.
بنجی آرام کنارش ایستاده بود، انگار حس کرده بود که قرار است اتفاقی بیفتد. لیلا اشکهایش را پاک کرد، بنجی را در آغوش گرفت و با صدایی آرام زمزمه کرد: "همه چیز درست میشه، ما از اینجا میریم." سپس در را پشت سرش بست و در دل تاریکی شب گم شد.