ویرگول
ورودثبت نام
فرید سلیمانی
فرید سلیمانی
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

آشفته‌بازار

شهر که خود هزاررنگِ هزارنیرنگ است. ولی راهنما می‌گوید باید بازار شهر را ببینی، اصل ماجرا آنجاست. صبح علی‌الطلوع با ماشین به دنبالم آمده و جلوی درب هتل منتظر مانده تا به دیدارش بروم. تمام طول مسیر را، در حالی که تخمه می‌شکند و پوستش را روی فرمان ماشین تف می‌کند، از عجایب و غرایب بازار می‌گوید. پس از ساعتی به بازار می‌رسیم. ماشین را پارک می‌کند و خود جلو می‌افتد و از میان جمعیت مزدحم راه را باز می‌کند تا به میدان اصلی بازار برسیم. با چنان هیجانی جلوی هر هجره می‌ایستد و از فروشنده و خریدار و اجناس می‌گوید که انگار مامور تبلیغ اجناس بنجُل هجره‌هاست.

چشمم به گوشه‌ای شلوغ و پر رفت و آمد می‌افتد. می‌گویم حتما جنس نابی به فروش گذاشته‌اند که مردم چنین مشتاق خریدند! در حالی که حجمی از آشغال جویده شده تخمه را به روی زمین تف می‌کند، با خنده و تمسخر می‌گوید:

نه بابا!

راسته جهل‌فروشاست! تو این چند سالم حسابی کار و کاسبیشون گرفته...

از همه جای بازار بیشتر مشتری داره!

مشتی تخمه به دهانش می‌ریزد و با شوقی دوچندان ادامه می‌دهد:

چند وقت پیش دو تا هجره زدن دیوار بینشون رو خراب کردن و دخلشونو یکی کردن!

همین باعث شد مشتریاشون دوبرابر شه!

بعد از دو هفته هم دوباره ورداشتن یه دیوار زمخت کشیدن بین هجره‌هاشون و باز دخلشونو سوا کردن!

فک می‌کنی بعدش چی ‌شد؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

- چی‌بگم؟! مشتریاشون دوباره نصف شد؟

- هاها! نه جونم! مشتریاشون بازم دوبرابر شد

حتی دو برابر زمان شراکتشون...

همینطور که در میان هجره‌ها پیش می‌رفتیم یکی از هجره‌داران که جلوی بساطش حسابی شلوغ بود دستش را بلند کرد و به سمت من و راهنما دراز کرد و رو به مشتریانش گفت:

این دونفرو می‌بینید؟

همین امروز صبح با ماشین یه پیرزن بخت‌برگشته رو زیر گرفتن و فرار کردن!

بیچاره پیرزن درجا جون داد!

پلیس واسه هر اطلاعاتی که ازینا به دست پلیس برسونید جایزه می‌ده!

مشتریانش هم دسته جمعی سرشان را چرخانده و به ما نگاهی از سر خشم و نفرت انداختند و سری تکان دادند. صورتم از خشم سرخ می‌شود. سر جایم میخکوب می‌شوم. راهنما که بی‌اعتنا به حرف مغازه‌دار به راهش ادامه داده بود، برگشت و صدایم زد:

- چی شد مهندس؟

- یعنی چی چی شد؟ مگه نشنیدی چی میگه؟ تو روز روشن داره به جفتمون تهمت می‌زنه!

راهنما محکم می‌زند زیر خنده:

حرفای اینو جدی نگیر مهندس جون!

این بابا دروغ فروشه!

یه اراجیفی از آسمون به هم می‌بافه ملت هم خریدار دروغاشن!

عصبانیتم بیشتر می‌شود:

خودم می‌دونم داره دروغ می‌گه ولی نمی‌شه که همینجوری بیخیالش بشیم!

باید جواب تهمتشو بدیم...

مشتریاش باید بفهمن که داره بهشون دروغ می‌گه!

خنده‌‌کنان می‌گوید:

اونا خوب می‌دونن داره دروغ می‌گه و اتفاقا خریدارن!

اگه می‌خوای می‌تونی بری جلوی مغازه و تکذیب کنی.

ولی از من به شما نصیحت، تکذیبه خریدار نداره!

نفس عمیقی می‌کشم و با غضب نگاهی به کاسب دروغ می‌اندازم و از جلوی مغازه‌اش رد می‌شویم. از روبروی دو هجره بزرگ گذر می‌کنیم که گویی به تازگی در و دیوارشان را نونوار کرده‌اند. هجره‌ها دیوار به دیوار یکدیگرند و جدار بیرونی هردوشان از یک شیشه بزرگ یکپارچه ساخته شده تا حال و هوای پر زرق و برق داخل مغازه‌ها را به خوبی نمایان کند. حتی دکور هر دو مغازه هم شبیه به هم است. ولی حال و هوای داخل هر کدام با دیگری متفاوت است. در یکی از مغازه‌ها مشتریان لباس‌های فاخر پوشیده‌اند و فروشنده‌ها ظاهری معمولی دارند. در دیگری فروشنده‌ها ملبس به جامه زینتی‌اند و خریداران به ظاهری معمول درآمده‌اند. احوال دو مغازه را از راهنما می‌پرسم. سری تکان می‌دهد و چهره‌ای متفکرانه به صورت می‌گیرد:

هردو مغازه مال یکی از ‌بازاریای قدیمی و استخون‌دار و اسم و رسم داره!

تو اینی که مشتریاش کت‌شلوار تنشونه تملّق می‌فروشن به متکبّرا!

تو اون یکی هم تکبّر می‌فروشن به متملّقا!

صاحب این مغازه‌ها از اون آدمای زرنگ روزگاره‌ها!

با همین یه حرکت کل بازار تکبّر و تملّق رو انحصاری کرده واسه خودش!

فکر اقتصادی که می‌گن همینه بخدا!

هر قدم که در بازار برمی‌داریم بیشتر به صحت وعده راهنما پی می‌برم. راست می‌گفت که اصل ماجرا بازار شهر است. همه حاضرین از فروشنده بگیر تا خریدار، هر یک به تنهایی دست ابلیس را از پشت بسته‌اند.

پیرمردی که در گوشه یکی از تاریک‌ترین نقاط راسته بازار نشسته بود توجهم را جلب کرد. یک زیرانداز کرباسی کوچک بر روی زمین پهن کرده بود و دوزانو بر روی آن نشسته بود. یک کلاه نمدی بر سر داشت و یک پیراهن کهنه اما تمیز سفید رنگ، که خطوط نازک عمودی تیره آن را نقش کرده بود به تن داشت و از روی آن هم یک جلیقه مشکلی پوشیده بود. بساطی جلویش پهن نبود. دستانش را به روی زانوانش گذاشته بود و به مردمانی که در تکاپوی خرید بودند نگاه می‌کرد. نگاهش به صورت هرکدام که می‌افتاد لبخند گشاده‌ای تحویلشان می‌داد و سلام می‌کرد. کسی توجهی به پیرمرد لاغراندام نداشت. حتی گاها چنان شتابزده به سمت بساط فروشنده‌ای هجوم می‌بردند که بی‌خبر از پیرمرد بیچاره، لگدی هم به او می‌زدند و حتی نگاهی هم به او نمی‌انداختند؛ چه رسد به اینکه بخواهند از قصور بلاعمد خود پوزشی از پیرمرد طلب کنند. ولی پیر مرد که به وضوح از بی‌مهری مردم عجول آزرده می‌شد، خود را جمع و جور می‌کرد و با لبخند، دستی برای ضاربین بی‌خبر تکان می‌داد و چیزی زیر لب می‌گفت.

تصمیم می‌گیرم نزدش بروم و حال و هوای غریبش در میان این بازار هزارنیرنگ را جویا شوم که کسی به بازویم می‌چسبد. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. پیرمردی ترش‌روست. با لعن و نفرین و فحاشی شروع به صحبت می‌کند:

معلومه آدم حسابی هستی!

قشنگ از غیافه‌ت مشخصه دلت از این بازار به هم خورده!

منم که کل عمرمو اینجا بساط کردم همینم!

این مردم همه‌شون آدمای نااهلی‌ن! از فروشنده‌ها بگیر تا مشتریا!

یکی از یکی دروغ‌تر و دغنگ‌تر و نااهل‌‎تر!

دوای دردت پیش خودمه بیا بشین برات بگم!

روی از مرد ترش‌رو می‌گیرم و درحالی که هنوز محکم بازویم را گرفته‌است نگاهی به پیرمرد تکیده گوشه بازار می‌اندازم. خط نگاهم را دنبال می‌کند و متوجه مقصودم می‌شود:

هااااا فهمیدم کجا می‌خواستی بری...

تو هم گول مظلوم‌نمایی‌شو خوردی پسرجون!

اتفاقا این مردک خودش از اون هفت‌خطای روزگاره!

بیا... بیا بشین برات بگم این ملعون چهل ساله چجوری سر مردم رو کلاه می‌ذاره...

با انزجار روی درهم می‌کشم و بازویم را از دستانش بیرون می‌کشم. او هم وقتی می‌بیند خریدار بدگویی‌هایش نیستم دست بر می‌دارد به سراغ دیگران می‌رود. به سمت پیرمرد گوشه‌نشین می‌روم. نزدیک که می‌رسم متوجه حضورم می‌شود. با لبخندی به رویم سلامی می‌کند و دستی بلند می‌کند. منتظر می‌مانم تا شروع به تبلیغ جنسش کند که خبری نمی‌شود. چند قدم جلوتر می‌روم و روبرویش می‌ایستم:

ایرادی نداره چندتا سوال ازت بپرسم؟

لبخندش بر تمام صورتش پهن می‌شود. از روی زیرانداز کرباسی بلند می‌شود و آن را برای من پهن می‌کند. گیوه‌هایش را روی هم می‌گذارد و خود روی آنان می‌نشیند:

چه ایراد داشته باشه باباجون؟!

مهمون حبیب خداست... قدمت روی چشم باباجون... بشین یه استراحتی بکن!

بر روی زیلویی که پهن کرده می‌نشینم و وقتی به صورت خندان و حال خوبش نگاه می‌کنم، برای اولین بار در کل روز احساس خوبی در دلم می‌نشیند. می‌پرسم:

بساطت کو پیرمرد؟

فقط نشستی و بقیه رو نگاه می‌کنی...

چرا مثل بقیه بازار گرمی نمی‌کنی؟

برقی در چشمانش می‌دود. خورجین کهنه‌ای که در پهلوی خود دارد را جلو می‌آورد و با شوقی فراوان می‌پرسد:

بساطم تو خرجینمه باباجون...

خیلی وقته دیگه خریدار ندارم که پهنش نمی‌کنم...

می‌خوای یه نگاهی بندازی؟

لبخندی می‌زنم و دستم را به نشانه نفی بالا می‌آورم:

فقط اومدم ببینم تو این آشفته بازار چه خبره! قصد خرید کردن ندارم...

سری تکان می‌دهد و خورجین را به سر جایش برمی‌گرداند. با اینکه از فروختن جنسی به من ناامید شده، ولی کماکان لبخند بر صورت دارد:

- آره باباجون می‌دونم... این روزا دیگه خریدار نداره!

- اگه می‌دونی خریدار نداره پس واسه چی اینجا نشستی؟

سری تکان می‌دهد و با نگاهش همه بازار را دنبال می‌کند. انگار بغضی ته گلویش نشسته باشد می‌گوید:

آخه دلتنگشون می‌شم باباجون!

همه این آدما، این هجره‌ها، این برو بیاها!

این آدما رو دوست دارم باباجون... دلم می‌پوسه اگه یه روز نبینمشون...

عمیقا از حرفش متعجم می‌شوم. خنده‌ای می‌کنم و نگاهی به اطراف و آدم‌های سرگردان می‌اندازم:

- برای این آدما دلتنگ می‌شی؟ واقعا؟

- دله دیگه باباجون... کل عمرمو با همین آدما سر کردم... یه عمر نشستم سر این راسته و بساط کردم!

ولی این روزا دیگه خریدار نداره!

مرد ترش‌رو و بدگو را نشان می‌دهم و می‌پرسم:

حتی اون رو هم دوست داری؟

در میان خنده‌هایش برقی در چشمانش می‌افتد و اشک می‌ریزد:

- آره باباجون اونم دوست دارم!

- می‌دونی که پشت سرت بدگویی می‌کنه؟

- آره باباجون می‌دونم... ولی دوستش دارم! رفیقمه!

از همون قدیما با هم میومدیم همینجا بقل به بقل هم بساط می‌کردیم!

اون موقع‌ها بساط منم مشتری داشت...

وقتی در مورد مرد بدگو صحبت می‌کرد دیگر خنده‌ای بر صورتش نبود. نگاهش را به او گردانده بود و در حالی که قطرات اشک از روی صورتش سُر می‌خورد، انگار به خاطرات بسیار دیر و دور می‌نگریست. می‌پرسم:

مگه چی می‌فروختی که قدیما مشتری داشتی؟

الان چرا مشتری نداری؟

نگاهش را به من برمی‌گرداند. با آستین پیراهنش صورت خیسش را خشک می‌کند و باز همان لبخند بر صورتش می‌نشیند. باز دستش را به سمت خورجین می‌برد و آن را پیش می‌کشد:

- می‌خوای یه نگاهی بندازی باباجون؟

- گفتم که قصد خرید کردن ندارم...

سری تکان می‌دهد و باز با همان لبخند خورجین را به سرجایش برمی‌گرداند:

- آره باباجون گفتی!

این روزا دیگه خریدار نداره...

- قدیما داشت؟

- آره باباجون کلی خریدار داشت.

یه وقتی یه شاعری، عالمی، کاتبی، عارفی، عاشقی... حتی بعضی وقتا حاکمی گذرش به این راسته می‌افتاد و یه نظری هم به بساط من می‌انداخت...

ولی این روزا دیگه خبری نیست باباجون! دیگه خریدار نداره!

اصلا ول کن این حرفا رو باباجون... از خودت بگو...

از کجا می‌آی؟ کجا می‌ری؟ پی چی هستی تو این آشفته بازار؟

نفس عمیقی از سر درماندگی می‌کشم. خوش به حالش که کل دنیای آشفته‌اش همین بازار است. بیچاره خبر ندارد تمام دنیا آشفته‌ایست که این بازار تنها قطره‌ایست در مقابل دریایی بیکران.

دنیاگردم!

لبخند شیرینی می‌زند و باز می‌پرسد:

- تو دنیا دنبال چی می‌گردی باباجون؟

- دنبال حقیقت!

ولی هرچی بیشتر می‌گردم بیشتر از پیدا کردنش ناامید می‌شم...

سرم را پایین می‌اندازم. جواب دادن به سوال پیرمرد مثل نیشتری‌ست که در قلبم می‌نشیند. دستش را روی شانه‌ام حس می‌کنم:

غصه نخور باباجون حتما پیداش می‌کنی.

ناامید شیطونه!

قصه اون مرد گناهکارو نشنیدی مگه؟

سرم را به نشانه نفی تکان می‌دهم. قصه را بازگو می‌کند:

می‌گن حضرت ملک‌الموت به یه بابایی ظاهر شد و به وعده حق جونشو گرفت...

تو اون دنیا نامه عملشو دادن دستش و انقدر که نامه‌ش سیاه بود، حتما باید می‌رفت جهنم!

راه دروازه جهنمو بهش نشون می‌دن و راهیش می‌کنن...

بیچاره هر چند قدم که برمی‌داشت، وای‌میستاد و یه نگاهی به پشت سرش می‌کرد!

دیگه نزدیک دروازه بود که می‌گن یه ملک از طرف حق پیغوم آورد این بنده رو نفرستید جهنم!

آخه این بنده‌ی من تو دلش به لطف من امید داره! حیفه بره جهنم!

آره باباجون بدون امید، آدمیزاد ارزنی نمی‌ارزه!

تو هم نامید نشو که اگه تو کل دنیا پی چیزی هستی، حتما پیداش می‌کنی!

منم برات دعا می‌کنم زودتر به مرادت برسی!

از قصه‌ای که گفت دلم شیرین می‌شود:

- راستی اسمتو بهم نگفتی...

- قدیما بهم می‌گفتن دلداربابا!

دوباره دست برخورجینش می‌گذارد:

- می‌خوای یه نگاهی بندازی باباجون؟

شاید چیزی تو بساطم باشه به دردت بخوره...

- نه ممنون! گفتم که نمی‌خوام خرید کنم...

- عیبی نداره باباجون فدای سرت!

این روزا دیگه خریدار نداره...

نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. چند ساعت دیگر پرواز دارم و باید خود را به فرودگاه برسانم. از پیرمرد خوش‌رو و خوش‌سخن خداحافظی می‌کنم و او نیز لبخندش را به جمله "حق نگهدارت باشه باباجون!" مزین می‌کند و بدرقه‌ام می‌کند. کمی این سو و آن سو را به دنبال راننده می‌گردم. جای شلوغی از بازار پیدایش می‌کنم. نزدیک می‌شوم. عده‌ای با ماشین‌های گرانقیمت و لباس‌های لوکس و تشریفات فراوان ایستاده‌اند و جمعیت بزرگی نیز دوره‌شان کرده‌اند. راننده هم که گویا به شدت خریدار این فخرفروشان است، آب از دهانش به راه افتاده و با ولع تمام به بساط هر یک سرک می‌کشد.

بیخیال راننده می‌شوم. قبل از اینکه از این آشفته‌بازار بیرون بروم، بار دیگر به پیرمرد گوشه‌نشین نگاهی می‌اندازم. زیرانداز کرباسی‌اش را پهن کرده و بر روی آن نشسته و باز با لبخندی دلنشین مردمان را می‌نگرد و سلامشان می‌دهد. گرچه هیچکدام جوابی تحویلش نمی‌دهند، ولی باز به تک‌تکشان سلام می‌کند.

از بازار بیرون می‌زنم. تاکسی می‌گیرم و به سمت هتل می‌روم تا وسایلم را جمع کنم. دستمزد راننده را هم به پیشکار هتل می‌دهم و به سمت فرودگاه به راه می‌افتم.

داستان کوتاهداستانادبیات سوررئال
طراح بازی‌ مستقل، طراح روایت، نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید