یک روزی رو تصور کن که به شرح زیر آغاز میشه:
«از خواب پا میشی. مدتها به دیوار زل میزنی. نور خورشید که از لابهلای پرده خودنمایی میکنه و نوید یک شروع زیبا رو بهت میده، کمکم اعصابت رو خدشهدار میکنه. همونطور که خودت رو زیر پتو مچاله میکنی؛ متوجه میشی ساعت دو شده. وقت ناهاره؟ ناهار میخوری و غرق روزمرگی میشی. صدای آدمها از فاصلهی چندمتری مثل دیوارهایی میمونن که هر لحظه فضارو برات تنگتر میکنن. توی یک حصار گیر کردی و محکمتر سرت رو بین زانوهات فرو میبری. نمیفهمی زمان چطوری گذشته ولی عصر شده و خوابت میاد! یکم میخوابی و بعدش از بیفایده بودن روزت به خودت غر میزنی. کلی کلنجار میری و تحلیلهای نصفهنیمه و بهدردنخور اطرافیانت از اوضاع و احوال، گریبانگیرت میشن. شب میشه. چارهای نداری! میری میخوابی.»
خیلی پوچ گذشت؛ نه؟ یک سری اعمال که وقتی حسهای پشتشون رو میخوای بررسی کنی احتمالاً یاد افسردگی بیفتی. تو افسردهای؟ شاید افسرده نباشی. ممکنه تو یک فرد «خشمگین» باشی.
شاید برگردی پاراگراف قبلی و دنبال علائمی مثل دعوا، فحاشی، زد و خورد و ...بگردی. اما مگه راههای بروز خشم توی همینها خلاصه میشن؟
انگاری بعضی وقتها حسها هم خطتوخط میشن. ناراحتی ولی میخندی. عصبانیای ولی خفه میشی. بیقراری ولی به روی خودت نمیاری. انگاری نشانههای بارزی که برای حسهامون در نظر میگیریم خیلی وقتها بیراهه میرن. انگاری خودمون خیلی مشتاق نیستیم بفهمیم چمونه؟ انگاری خودمون بدمون نمیاد فرار کنیم. یه جا ناخواسته جلوی یه آینه قرار میگیری و بومب! میفتی توی دام. خودت رو میبینی که تکتک اون نشونهها مثل طناب دور گردنت آویزون شدن و از هر طرف تو رو به سمت خودشون میکشن. طناب یکی از یکی ضخیمتر و نیروی یکی از یکی بیشتر. زورآزماییشون شروع میشه! تو کدوم سمت میری؟ میتونی طنابهارو پاره کنی؟ شاید تا چندتاش رو پاره نکنی نمیتونی دقیقتر به خودت نگاه کنی. انگاری زیر خروارها خاک داریم نفس میکشیم و صدای خرخرش اطرافیانمون رو آزرده میکنه. فقط یکم زور میخواد تا گردگیری کنیم و بتونیم دمی رو به شادمانی بگذرونیم!
هر وقت میخوام دقیقتر به رابطه بین یک «اتفاق»، «حس القاشده» و «عکس العملی» که نشون میدیم فکر کنم؛ داستان عجیبتر و پیچیده تر میشه. «خشم» یک ورودی ثابت نیست که خروجی ثابتی داشته باشه. خود این حس، معلولی از هزاران پارامتر هست که هر بار اون هارو کنار هم میچینی تا پازل رو مرتب کنی، به شکلهای متفاوتی میرسی! انگاری طراح این پازل طوری ایده زده که شکلش انعطاف داشتهباشه و واحد نباشه. طوری که بتونی تکههای پازل رو با روشهای مختلف کنار هم بچینی و در نهایت شکلها و خروجیهای متفاوت داشته باشی. اینجا نمیتونیم باهم مسابقه بدیم کی زودتر پازل رو تموم میکنه. انگاری قواعد بازی فرق داره!
به کرات شنیدیم که تنها راه عبور مسالمتآمیز از یک پیشامد این هست که به خودمون اجازه بدیم تکتک حسهای خوب و بد رو زندگی کنیم و مانع از بروزدادن حسهامون نشیم. گاهی یک فریاد ساده که در مواجهه با اتفاقی باید بزنیم ولی جلوی خودمون رو میگیریم، توی ناخودآگاهمون دفن میشه و بعدها هرچقدر بگردیم پیداش نمیکنیم. اما واقعا دفن شده؟ نه! اون کار خودش رو میکنه و به شکلهای شدیدتر سر و کلهش تو زندگیمون پیدا میشه.
اما این به این معنی هست که مجازیم تا هر خروجیای که مغزمون تصمیم میگیره با اون خودش رو تخلیه کنه رو اجرا کنیم؟ یا نیاز داریم یک سری خروجی معین تعیین کنیم و از بین اونا انتخاب کنیم؟ اگر خروجیها رو محدود کنیم که به واقع باز هم مانع بروز شدیم و این یعنی آسیب! اگر محدود نکنیم که کنترل زندگی از دستمون خارج میشه و این باز هم یعنی آسیب! دوباره رسیدیم به پوچی؟ نمیدونم! احتمالاً این صرفاً «به مانند چهار کوبهی کوتاهی بود که به در مغزم زدم»
در میانهی قرنطینه. هفدهم فروردین ماه ۹۹