ویرگول
ورودثبت نام
فرناز بهنام نیا
فرناز بهنام نیا
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

از احساساتمون خجالت نکشیم

یکی دو ماه پیش بود که یکی از بچه‌های کارخونه صدام کرد و گفت گربه‌ای که باهاش بازی می‌کردم، تصادف کرده و الان تو آشپزخونه کارخونه‌ است. رفتم سراغش. البته نتونستم ببینمش اینقدر که ناراحت بودم. پشتش به من توی یه کارتن چمباتمه زده بود. اومدم بیرون به همکارم گفتم و همون لحظه گفت من میبرمش دکتر.

حالش بد بود و علاوه‌بر عفونت انگار ماشین هم بهش زده بود. قرار بود روزی دوبار آنتی بیوتیک تزریق بشه بهش. فرداش نوبت من بود که ببرشم دکتر و اونجا برای اولین بار از نزدیک وضعیتش رو دیدم. چشماش ورم کرده بود. صورتش داغون بود. درد می‌کشید. ناله می‌کرد از درد. به سختی نفس می‌کشید. تو دستش آنژیوکت بود. حالم خراب شد. تمام مدتی که زیر سرم بود من به پهنای صورت اشک می‌ریختم.

خاله‌ام که همراهم بود رو همش می‌گفتم بره بیرون. نمی‌خواستم این «احساسم» رو ببینه. هرازگاهی گربهه پامشید یه ناله‌ای می‌کرد و دوباره تو خودش جمع می‌شد. و من فقط نوازشش می‌کردم تا بفهمه پیششم.

اینقدر حالش بد بود که در نهایت به یوتانایز رضایت دادم (البته هیچکس از بچه‌های کارخونه نمی‌دونه).

اما مصیبت بعد از اون شروع شد.

من مدام وضعیت این گربه رو با وضعیت مادرم که ۱۵ سال پیش مُرده بود شبیه‌سازی می‌کردم و گریه می‌کردم (مادرم از سرطان مُرد). اونم سخت نفس می‌کشید، اونم چشماش ناراحت شده بود، اونم از درد تو خودش جمع می‌شد. اونم مدام ناله می‌کرد.

این نوع شبیه‌سازی اینقدر برام تازه و عجیب بود که فکر می‌کردم من یه مشکلی دارم. آخه کی شرایط مامانش رو با گربه مقایسه می‌کنه؟

همون هفته خیلی اتفاقی از یکی از شبکه‌های ماهواره فیلم افسانه‌های خزان (The legends of fall) رو دیدم و دقیقا همون صحنه‌ای رو دیدم که یه گوساله تو سیم خاردارا گیر کرده بود و تریستان (‌برد پیت) داشت تلاش می‌کرد اونو نجات بده، اما عصبی شده بود؛ چون برادرش رو تو شرایط مشابه از دست داده بود (تو جنگ وقتی برادرش بیناییش رو از دست داده بود دشمن محاصره‌اش کرد و روی سیم خاردار تیربارون شد و تریستان شاهد این صحنه‌ها بود). تریستان در نهایت نتونست گوساله رو نجات بده و با گلوله کشتش. اما بعد از اون دیگه آدم سابق نشد و همین اتفاق مقدمه‌ای شد برای ترک خونه.

همین چند دقیقه از این فیلم که انگار یه نشونه بود، بهم نشون داد که نه فرناز، فقط تو نیستی که یه سری احساسات رو تجربه می‌کنی و ممکنه ازشون خجالت بکشی. ببین برد پیتم تجربه داشته :)) و جالب اینکه من و مادرم فیلم افسانه‌های خزان رو بارها باهم دیده بودیم.

صحبت راجع‌به احساسم حال منو بهتر کرد. کما اینکه فقط دو نفر از احساس واقعیم خبر داشتن و همه فکر می‌کردن من «فقط» برای یه «گربه» ناراحتم. اما همه چیز فراتر از اون چیزی بود که به نظر میومد و من از بیانش قاصر. درواقع گاهی اوقات پشت یه سری واکنش‌ها، یه کوه اتفاق و احساسات قایم شدن.

اما در نهایت اون گربه شد نمادی از تمام دردهایی که مادرم روزهای آخر عمرش داشت.


بیان احساساتسوگواریافسانه‌های خزانگربه
حالا که شرایط جوری شده که کمتر باهم حرف میزنیم، تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. مترجم زبان انگلیسی، دانش آموز زبان اسپانیایی، فعال در حوزه پوشاک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید