نادر گفت:
«میدونی… من همیشه عاشق سفر بودم. ولی سفرهایی که پدرم میبردمون هیچوقت برنامهریزیشده نبود. یه روز صبح از خواب بیدار میشدیم، میگفت: پاشین! راه بیافتیم.
میپرسیدیم: کجا؟ میگفت: هر جا که فرمون دلش خواست بچرخه، همونجا میریم.
سخت هم نمیگرفتیم. یکیدو دست لباس، یه خورده نون و پنیر. همین.
اما عجیب این بود که با همون سادگی، همیشه بهمون خوش میگذشت.
این بار، اولین بار بود که برای سفرم برنامه ریخته بودم.
پدرم ماشینو برده بود کارواش، یه عالمه خوراکی گذاشته بود توی صندوق، حتی یه دسته اسکناس هم گذاشت کف دستم و با خنده گفت: اینم توشهی راهت. خوش بگذره پسرم. قدر این روزاتو بدون.
و راست میگفت… واقعاً خوش گذشت.
رفتیم شیراز و اصفهان. بعدش قرار شد توی راه برگشت، سر از شمال دربیاریم.
کلی عکس گرفتیم. کلی خاطره ساختیم.
قبلتر، شاید کمی کنار نوشین معذب بودم، یه خجالت نیمهپنهان داشتم.
ولی این سفر همهچیز رو تغییر داد. نزدیکتر شدیم. صمیمیتر شدیم.
از همهچیز گفتیم: چی دوست داریم، چی دوست نداریم، از چه چیزهایی میترسیم، از خاطرات کودکیمون گفتیم، سفرهای قبلی… حتی آرزوهامون.
گاهی از شدت خنده، اشک از چشمهامون سرازیر میشد.
یه شب کنار آتیش، کنار دریا، نوشین بازیای راه انداخت. گفت: من یه جمله در مورد زندگی میگم، تو ادامه بده، بعد من ادامه میدم، تا بشه یه مانیفست برای زندگیمون.
اون لحظه فهمیدم نوشین چقدر دنبال ادامهتحصیل و آیندهشه. بازیگری میخوند. چهرهی قشنگی هم داشت. بهراحتی میتونستم تصور کنم بهزودی توی فیلمی انتخاب بشه و خب اینم گفت که احتمال داره برای بازی توی یه فیلم انتخاب بشه.
یههو فکری مثل سایه اومد سراغم: اگه معروف بشه چی؟ اگه منو فراموش کنه چی؟
سریع سرمو تکون دادم تا فکرمو منحرف کنم. نمیخواستم چنین آیندهای رو تصور کنم.
نمیدونم چرا، ولی اون شب حس تملک پیدا کرده بودم. انگار میخواستم نوشین همیشه فقط مال من باشه.
شاید حرفش دربارهی بچهدار شدن این حسو توی من بیدار کرده بود. چون به این فکر افتادم که یه روز ممکنه شغلش یا بچه، هر دو منو بذارن توی اولویت دوم زندگیش.
بیاختیار بهش گفتم:
«نوشین… من انقدر دوست دارم که دلم میخواد فقط برای من باشی. میخوام بذارمت توی قاب دلم و همیشه فقط کنار خودم باشی.»
خندید. گفت:
«مواظب باش چی مانیفست میکنی، آقا نادر! آدمی که بذاریش توی قاب، یه روزی ازش خسته میشی. قاب خاک میگیره، اون وقت حوصله نداری حتی خاکشو پاک کنی.»
و من، با صدایی محکم گفتم:
«هرگز… هرگز!»
نادر همینجا مکث کرد.
یه پک عمیق به سیگارش زد، نگاهشو دوخت به جایی نامعلوم.
گفت:
«باورت میشه دخترجون؟ هنوزم اون هرگز، هرگز توی گوشمه… مثل یه نفرین.»
من همونجا خشکم زد.
با خودم فکر کردم: پس چی شد؟
همهچیز که خوب پیش رفته بود… چرا این هرگز هنوز انقدر توی دلش زخم بود؟
ناخودآگاه فکر بدی اومد سراغم: نکنه بعداً خیانتی در کار بوده؟ نکنه پای ناهید وسط اومده؟ شاید این «هرگز» برای همینه که هنوز توی گوشش میپیچه…
ادامه دارد...
