حال و هوای عجیبیه؛ شرکت توی مراسم نامزدی خودت رو میگم. آره والا!
آقا نادر خندید و گفت: «شرط میبندم تا حالا کسی به حال و هوای داماد بیچاره تو اون لحظه فکر نکرده! خب طبیعیه که عروس استرس و هیجان خودش رو داشته باشه، ولی حال و هوای داماد یه چیز دیگهست.»
میگفت: «اون لحظه چیزی که توی سرم میگذشت خیلی فراتر از ظاهر و لباس و آیندهی مبهم بود. با دیدن مهمونها و نگاههاشون استرس گرفتم. تمام مدت با خودم کلنجار میرفتم:
آیا تصمیم درستی گرفتم؟
میتونم نوشین رو خوشبخت کنم؟
از پس خرج زندگی برمیام؟
اگه یه روز بیکار شدم چی؟
اگه نوشین از من خسته شد چی؟ اگه خودم خسته شدم چی؟
ذهنم پر از این سؤالها بود، ولی همزمان حواسم به تذکرهای مادرم هم بود: مشروب نخوری، بلند نخندی، با لبخند با همه خوشوبش کنی… هر چی شد لبخند یادت نره که شبیه یه داماد مغموم به نظر نرسی!»
وسط همون فکرها بود که یه صدای آشنا از پشت سرم توی اون همه شلوغی و آهنگ و خنده رسید به گوشم. کی بود؟ از فامیل ما بود؟ هرچی فکر کردم یادم نیومد.
بعد از سلاموعلیک با فامیلهای نوشین، نشستم سر جای مخصوصی که برامون در نظر گرفته بودن.
حس خیلی بدی بود. من آدم درونگرایی بودم، و حالا وسط اون همه نگاه نشسته بودم. همه زل زده بودن بهم، ظاهرمو، خانوادم رو با چشم ورانداز میکردن.
نوشین هی از پشت شونهم به اتاق پشتی نگاه میکرد و با ایما و اشاره چیزی میگفت و میخندید. پرسیدم: «چی شده؟ چیزی میخوای؟»
خندید و گفت: «نه، دارم آهنگ انتخاب میکنم واسه رقصمون.»
خندیدم و گفتم: «این انصاف نیست. تو تمرین کردی، من نه!»
با شیطنت خاصی گفت: «آقایون که برای رقص تمرین نمیخوان. تهش دستاشونو باز میکنن و ما رو هدایت میکنن.»
با هم زدیم زیر خنده. راست هم میگفت!
همینطور که میخندیدیم، یههو یه دختر با کنترل تو دستش، خندان و سرزنده از پشت سرمون رسید. با دیدنش خشکم زد. انگار آب یخ ریختن رو سرم. خندهم خشک شد، دیگه نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم.
ناهید بود.
درست وسط سالن. یه لباس صورتی قشنگ پوشیده بود، به خودش رسیده بود، زیباتر از قبل شده بود.
اومده بود از نوشین بپرسه آمادهی رقص هستیم یا نه. خودش هم با دیدن من ماتش برد.
نوشین از نگاههای ما و دستپاچگیمون تعجب کرد:
«اِ… چی شد یهو؟»
من هنوز نمیتونستم حرفی بزنم. دقیقاً فضا مثل فیلمها شده بود. سالن توی نظرم سیاه شد، فقط یه نور وسط سالن روشن بود که ناهید اونجا ایستاده بود. این ور من و نوشین بودیم که فقط به هم نگاه میکردیم و لال بودیم. حرفی نبود که بشه زد.
سالن توی سرم شروع کرد به چرخیدن. قلبم تندتند میزد. با خودم گفتم: «الانه که ناهید همه چی رو به نوشین بگه!» بعد دوباره به خودم دلداری دادم: «نه، همچین کاری نمیکنه. اونم وسط جمع فامیل. تازه اون زمان رابطهی دختر و پسر مثل الان راحت و پذیرفتهشده نبود.» یه نفس راحت کشیدم. ولی باز یه فکر بد دیگه افتاد به جونم: «اگه بیاد دم گوش نوشین بگه چی؟ اگه همهچی همینجا بترکه چی؟» معدهم پیچ خورد، تیر کشید.
یهو با صدای ناهید به خودم اومدم. خوب خودشو جمعوجور کرده بود، خندید و گفت:
«بله، من آقا دوماد شما رو میشناسم! البته نمیدونم ایشون منو به جا میارن یا نه. ما تو یه دانشگاه و سر یه کلاس درس میخونیم. برام جالبه… توی این همه دختر تو تهران و توی دانشگاه!، دختر خاله ساکت و مظلوم منو تور کردی آقا نادر!»
نوشین، که انگار خیالش راحت شده بود، لبخندی زد و برگشت نگاهم کرد. منتظر واکنش من بود.
منم خودمو جمعوجور کردم، خندیدم و سرمو به نشونهی تأیید تکون دادم.اما لبخندم مصنوعی بود… و قلبم هنوز داشت میکوبید. میدونستم این قصه همینجا تموم نمیشه!
