حرف زدن حتی در این صفحه مجازی، سخت است. هر جمله که میخواهم بگویم، به آن سیلی میزنم و میگویم ؛ برای کسی که میخواند چه اهمیتی دارد؟ هیچ هیچ هیچ. پس چرا حرف میزنی؟
بی اهمیت برای هرکس ¿ یکی از هفت میلیارد من ها.
دنبال چاره ای هستم به جز فرو رفتن در خود، ملحفه سیاه، خوردن فکر ها بدون قند.
نمیپذیرم که باشم. حسم میگوید تو فقط وانمود میکنی. خود واقعی کجاست؟ آیا میتوان بدون هیچ پیرایه ای در آینه وجود حقیقی "خود" خیره شد؟
چنگ میزنم چنگ میزنم تا خودم را بیابم. آیا همه این ها توهم است؟ خیال است؟ ادا و اطوار است؟ اگر من، من نباشم، پس من که هستم؟
نوشتن راهی است برای آزاد کردن حرف دل؟ اما اگر کسی نتواند درک کند ... چه فایده. اما اگر برای هیچ کس اهمیتی نداشته باشد چه...
چشمانم را باز میکنم. به زندگی ام. به حرف هایم. به خودم. تنها چیزی که میبینم، و گویی حقیقی ترین دیدگاهم است؛ " من هیچ هستم "
حرف های " هیچ " برای هیچ کس اهمیت ندارد. یک مورچه روی زمین. میلیارد ها شکل هم از آن هست. چه اهمیتی دارد کدام مورچه کدام است. کدام کیست چیست چرا میرود چرا اشک میریزد.
ناچیز بودن. درد آور است. هیچ بودن تلخ است. چاره چیست؟ تا اینجای کار یک راه حل تقریبا منطقی یافته ام : پذیرفتن هیچ بودن خود. اما قدم بعدی چیست؟ هیچ بودن حس خوبی ندارد. مثل یک لیمویی که آبش را گرفتی. خشک و غمناک. از خود هیچ ندارد.
قلبم در حال تپش، خونم شر شر میکند. برای دانستن. برای یک پاسخ. برای یک دست. یک اشاره. یک چشم. یک واکنش؟ نه مثل صدای انعکاس یافته در کوه. نه رسمی و از روی اجبار و بی حوصلگی. صدایی میخواهم مستقیم از قلب تو. حرف دلت.