داستان امشب در دورانی اتفاق افتاده که عدالت در جهان، تنها به مفهوم خواسته و اراده و تصمیمات خدایان بوده. تا حالا در مورد نارسیوس و گل نرگس چیزی شنیدید؟ میدونید که انعکاس صدا، اکو، روزی موجودی زنده، از گوشت و خون و پوست بوده؟ همراه امشب قصهی من باشید:
زئوس، خدای خدایان بود، و به همان میزان، بیبند و بارترین و خائنترین خدایان در عهد و پیمان زناشویی. از آنجا که طنز روزگار پایان ندارد، همسرش هرا، ملکه خدایان، الهه خانواده بود. کسی که بیشتر از هرکس به داشتن یک خانواده ایدهال بها میداد. و همسر زئوس بودن، چه زجری بود برای هرا.
روزی از روزها، زئوس مثل همیشه به دنبال هوا و هوس خودش از المپ - قلعه خدایان - بیرون زد. آن روز هوای لدا را در سر داشت، ملکه اسپارت که به او روی خوش نشان نمیداد. شاید باید تبدیل به قو میشد و از این طریق لدا را میفریفت؟ اکثر زنان پرندگان را دوست داشتند. هرا هم عاشق دارکوب بود.
در فکر و خیال خودش بود که متوجه چیزی شد. هرا در تعقیبش بود. برای دیدن لدا عجله داشت و حوصلهی سر و کله زدن با حسادتهای هرا رو قرنها پیش از دست داده بود. به دور و بر نگاه کرد. کوهستان بود. الههی کوهستانی را در نزدیکی دید. اسمش چه بود؟ اکو؟ اکو رو صدا کرد و دستوراتش را بهش داد.
الهههای کوهستان، دریاچهها، درختان، که بهشون «نیمف» گفته میشد موجودات قویی نبودند. نهایت توانشون موندن در حوزهی استحفاظیشون و مراقبت از طبیعتی بود که بهشون تعلق داشتند. شاید نوعی طبیعتبان. اکو چارهای غیر از رعایت دستورات زئوس نداشت. زئوس شاهش بود. فرماندهاش بود. صاحبش بود.
زئوس رفت و اکو ماند. ماند تا هرا در تعقیب زئوس به آنجا رسید. اکو را دید. از او پرسید: زئوس به کدام سمت رفت؟ اکو از هرا میترسید، از دروغ گفتن بیزار بود، و تمامی این ماجرا هیچ ربطی به او نداشت. اما گوش ندادن به دستورهای بالاتر عواقب دارد. اکو از عواقب بیشتر از هر چیزی میترسید.
اکو دروغ گفت. به هرا مسیر اشتباهی گفت، و نشانهی اشتباهی. هرا رفت، اما خیلی سریع فهمید که به بازی گرفته شده. برگشت، و ترکش تمام خشمی که قرنها از زئوس و رفتارهایش داشت، با شدت تمام به اکو برخورد کرد.
هرا اکو را نفرین کرد. نفرین کرد تا محو و ناپدید شود، و از او تنها یک صدا در کوهستان باقی بماند که غیر از تکرار حرف دیگران، قادر به گفتن چیزی نیست.
اکو زنده بود، احساس داشت. جسم داشت، اما دیگر دیده نمیشد. وجودش شد تکرار حرفای دیگران. صرفا چون به دستور زئوس، حرف او را تکرار کرده بود. چه کار دیگری میتوانست بکند؟ اگر از دستورات زئوس سرپیچی کرده بود، عاقبت بهتری داشت؟ خدایان بخشنده نیستند. هرگز نبودهاند.
اکو روزها در کوهها میگشت. از سایر موجودات تا حد ممکن دوری میکرد. تا کسی اون را نمیدید، احساس نمیکرد که دیگر جسم ندارد. تا کسی او را نمیشنید، احساس نمیکرد که صدا ندارد. اما این شرایط ادامه پیدا نکرد. روزی، اکو نارسیوس را دید، و دردی در طرف چپ سینهاش احساس کرد. اکو عاشق شده بود.
نارسیوس از زیباترین موجودات جهان بود.پیشبینی کرده بودند که تا هنگامی که صورت خود را نبیند، عمری دراز خواهد داشت. نارسیوس هرگز صورت خود را ندیده بود، اما عشق دیگران را دیده بود. این که همه با یک نگاه عاشق او میشوند. و همین موضوع، او را از عشق سیر و نسبت به عاشقان سنگدل کرده بود.
اکو عاشق نارسیوس شده بود. نتوانست از او دوری کند. دلش میخواست دوباره دیده شود، شنیده شود، لمس شود. نارسیوس صدای پایش را شنید. پرسید: «کسی اینجاست؟» اکو ناامیدانه تلاش کرد: «کسی اینجاست» دیگر نتوانست تحمل کند. به سمت نارسیوس دوید و بازوانش را دور او حلقه کرد.
نارسیوس وجود اکو را احساس کرد. اندامی که او را در برگرفته بودند رو احساس کرد. به خود لرزید. چندشش شد. فریاد زد: تو یک زن هستی! من از زنان بیزارم! به من دست نزن! با تمام قدرت خود اکو را از خود جدا کرد و محکم به سویی پرت کرد. بعد، بدون نگاهی به پشت سرش، شتابان دور شد.
آفرودیته، الهه عشق و زیبایی، در آن لحظه رنج اکو رو دید و سراسر خشم شد. چه چیزی برای خدای عشق مقدستر از خود عشق است؟ و حالا نارسیوس به عشق پاک اکو بیحرمتی کرده بود. روی او دست بلند کرده بود. خدایان بخشنده نیستند. هرگز نبودهاند.
آفرودیته نارسیوس را نفرین کرد. نارسیوس به سمت خانه به راه افتاد، اما هرگز به خانه نرسید. چرا که در مسیر خود، چشمش به آبگیری افتاد. به آبگیر نزدیک شد، و چهره خودش را در آن دید. چهرهای که همه عاشقش میشدند. چهرهای که حتی خود نارسیوس هم عاشقش شد.
نسخه دیگری از این داستان وجود داره، که در اون یکی دیگه از عشاق نارسیوس که دست رد به سینهاش خورده بود، داد دل خودش رو پیش نمسیس میبره. نمسیس در اساطیر یونان الهه انتقامه. الهه قصاص و عدالت ( آیا قصاص، عدالته؟) در این نسخه از داستان، نمسیسه که نارسیوس رو نفرین میکنه.
اما در نهایت، آفرودیته یا نمسیس، چه اهمیتی داره؟ نارسیوس نفرین شده بود. عاشق شده بود. و غیر از در آغوش کشیدن و بوسیدن فردی که در آبگیر میدید، چیز دیگری نمیخواست. زندگی همان یک لحظه و همان یک چهره بود. چهرهای که نارسیوس بارها لب به آب زد تا شاید بتواند از او بوسهای بگیرد.
چه برسر نارسیوس اومد؟ آگاهانه و از غم نرسیدن به معشوق خودکشی کرد؟ یا تنها راه وصال معشوق رو در پرتاب کردن خودش در آغوش او دید؟ نارسیوس غرق شد. در حالی که اکو بیصدا و اشکریزان جان دادن او را نگاه میکرد.
آپولو (خدای موسیقی، پزشکی، تیراندازی، خورشید و ...) صحنه را دید. خدایان بخشنده نیستند، هرگز نبودهند. اما آپولو نیز هوا و هوس خود را داشت. آپولو به همان اندازه که عاشق زنان زیبارو بود، مردان زیبا را هم دوست داشت، و نارسیوس از زیباترین مردان فانی محسوب میشد که آپولو در طول قرنها دیده بود.
و آپولو، نارسیوس را در هیبت گل نرگس، به جهان بازگرداند. گلی که هنوز سر به زیر است و در زیر پای خود به دنبال آبگیری میگردد که معشوق خود را برای اولین بار در او دیده است. گلی چشم انتظار، عاشق، و پر از حسرت دیدن دوباره معشوق.
و اکو؟ اکو هنوز در کوهستان سرگردان است. دیده نمیشود، شنیده نمیشود. مگر این که شما با صدای بلند با او حرف بزنید. آن وقت است که اکو خواه ناخواه به صدا در میآید و انعکاس صدایتان میشود. و کاش، گاهی هم کسی در کوهستان بخندد. دل کوهها برای شنیدن دوباره صدای خنده الههیشان تنگ است.