کسی گفت فرد عاشق اگه قبل از رسیدن به عشقش بمیره، شهید مرده. از خودم پرسیدم پس حکم آدمی که به هر اجباری دور از وطنی که عاشقشه میمیره، چیه؟
این قصه، قصهی مرگ در غربته. قصهی حماقت پدر و ظلم مادر و سیاهبختیه.قصهی مظلومیت و درده.
این قصه، قصهی سوگ سیاوشه.
قصهی سیاوش از ماجرای شکار دو تن از پهلوانان ایران زمین شروع میشه. طوس و گیو. در میانهی شکار، در نزدیکی مرز توران، طوس و گیو خوبرویی رو تنها و سرگردون پیدا میکنند. گلوی جفتشون پیشش گیر میکنه و در نهایت بدترین تصمیم ممکن رو میگیرند: برای داوری به پیش کیکاووس برن.
یه چیزی که همین اول مهمه بدونید، سطح حماقت کیکاووسه. یعنی این بشر در لول متفاوتی از حماقت نسبت به هر پادشاه و حکمرانیه که تا به حال ایران به خودش دیده. در حدی که حتی یک روز با تختی که به چهار عقاب بسته شده بوده به آسمان میره تا آسمانها رم فتح کنه. اما این، داستان دیگریه.
کیکاووس زن زیبارویی که پهلوانانش شکار کرده بودند رو میبینه و در همون نگاه اول پسند میکنه. پس به طوس و گیو میگه که این شکار لقمهی اندازه دهن شما نیست. و زیباروی قصه ما هم، مشخصا ترجیح میده که پادشاه ایران رو به همسری انتخاب کنه.
مدتی بعد، از وصلت این دو، نوزاد پسری متولد میشه با صورت زیبا و موهای مجعد سیاه. اسمش رو سیاوش میذارند، به معنی پسری با موی سیاه مجعد، یا فردی که دارای اسب سیاه است. که بعدها در داستان با اسب سیاهرنگ سیاوش، شبرنگ بهزاد هم آشنا میشیم.
طبق رسم و رسوم اون دوره، کیکاووس از ستارهشناسان و طالعبینان دربارش از طالع سیاوش میپرسه، و چیزی که میشنوه سخت غمگینش میکنه. که طالع سیاوش شوم و تاریکه.
اینجاست که رستم پا پیش میذاره و به کیکاووس میگه تو کل این دربار یه نفر نیست که لایق بزرگ کردن این بچه باشه. و از کیکاووس میخواد که بزرگ کردن سیاوش رو به او بسپره.
شاهنامه هیچ اشارهای که چی تو دل رستم میگذشته نکرده. اما ماجرای سیاوش تو شاهنامه بعد از مرگ سهرابه. شاید رستم میخواست مرگ پسرش رو با بزرگ کردن پسر فرد دیگهای جبران کنه؟اگه برای سیاوش پدر خوبی میبود، درد مرگ سهراب کمتر میشد؟ نمیدونم. هیچکس نمیدونه. شاید فردوسی هم نمیدونست.
و رستم برای سیاوش پدر خوبی بود. اون رو به زابلستان برد. دور از حماقتهای کیکاووس و ماجراهای دربار بزرگش کرد. زال سر سیاوش رو با دانش پر کرد و رستم هرچی از سواری و تیر و کمان و کمند میدونست به سیاوش یاد داد. سیاوش تبدیل به پهلوانی شد که چه از اخلاق و چه از قدرت، نظیری نداشت.
سالها گذشت و سیاوش بزرگ شد. وقت برگشتن به پیش کیکاووس رسید. رستم روی سیاوش رو بوسید و به دربار کیکاووس بردش. سیاوش برای اولین بار پدر حقیقیشو دید، و کیکاووس پر از افتخار از برازندگی پسرش شد. فوری دستور داد تا حکمرانی منطقهای رو به سیاوش بدهند.
از اینجا تاریکیهای داستان سیاوش شروع میشه. اگه دقت کرده باشید من حرفی از نام و نشان مادر سیاوش نزدم. فردوسی هم تا جایی که میدونم تا حدی از اصل و نسبش گفته که اصیلزاده بوده، اما حتی نامش رو نگفته. مادر سیاوش بینام بود. از ناکجا به داستان آمد و بی صدا هم داستان محو شد.
روزی سودابه، زن کیکاووس، سیاوش رو میبینه. اگه داستان یوسف و زلیخا رو شنیده باشید باقی ماجرا رو میتونید حدس بزنید. سودابه پنهانی به سیاوش پیغام میده که شبانه به شبستان (حرمسرای ایرانی) بیا. اما سیاوش در حالی که شوکه شده بوده درخواست سودابه رو رد میکنه.
اما این نقطه تاریک داستان نیست. تاریکی داستان جاییه که بفهمیم تو نسخههای قدیمیتر داستان، سودابه نامادری سیاوش نیست، بلکه مادرشه. این ماجرا اینقدرناراحت کننده بوده که در بازگوییهای بعدی داستان، تغییرش میدن. برای همین مادر سیاوش از ناکجا میاد و بی سر و صدا از داستان حذف میشه. (برای اطلاع بیشتر از این ماجرا، بهتون پیشنهاد میکنم به پادکست فردوسیخوانی مراجعه کنید که جناب خادم آنجا این موضع رو به صورت کامل توضیح دادهند.)
پس سودابه یک دل نه صد دل عاشق سیاوش شده و بیتاب. اما سیاوش دم به تله نمیده. سودابه برای رسیدن به مراد دل راهی غیر از خدعه و حیلهگری نمیبینه. از کیکاووس میخواد تا سیاوش رو برای دیدن خواهرانش به شبستان بفرسته. به حماقتهای کیکاووس اشاره کردم؟ بدون هیچ بحث و فکری قبول میکنه.
کیکاووس سیاوش رو به پیش خودش میخونه و ازش میخواد که به شبستان بره. سیاوش که در دامان رستم و زال و به دور از پدر واقعیش بزرگ شده، خیره میمونه. درخواست کیکاووس رو نمیفهمه. سیاوش با سطح حماقت پدرش آشنا نبود. فکر میکنه شاید کیکاووس میخواد امتحانش کنه. سیاوش، طفل معصوم خوشخیال.
سیاوش به شبستان میره. سودابه اونجاست. بر تخت بلندی نشسته و قد و بالای سیاوش رو نظاره میکنه. با نزدیک شدن سیاوش بلند میشه و در آغوشش میگیره و با ذکر «چنین خوب چرایی» سر و روی سیاوش رو بوسه باران میکنه. سیاوش عقب میکشه و سعی میکنه با بقیه معاشرت کنه تا از سودابه دور بمونه.
سودابه ماجرا رو رها نمیکنه. احتمالا تا اینجا فهمیدید که در اون زمان روابط دربار ایرانیان هم گیم آو ترونزی بوده. پس قاعدتا نباید شوکه بشید که سودابه از کیکاووس میخواد که سیاوش رو به عقد یکی از خواهرانش در بیاره که نکنه یه همچین لعبتی از چنگ خانواده خارج شه و به دست غیر بیفته.
کیکاووس که کلا در مقابل خواستههای سودابه حرفی نداره. ذوبه در زنش. سودابه به بهانه این که سیاوش یکی از خواهرانش رو انتخاب کنه باز هم اونو به شبستان و پیش خودش میخونه. از سیاوش میخواد تا انتخاب خودش رو بگه، و سیاوش که کلا از تمام این ماجراها مات و مبهوت بوده ساکت میمونه.
سودابه از سکوت سیاوش سواستفاده میکنه که: نمیتونی انتخاب کنی؟ حق داری. کنار خورشیدی مثل من طبیعیه که زیبایی کسی به چشمت نیاد. بیا و با من باش. کیکاووس از زر و سیم و دولت بینیازت میکنه و من از چیزهای دیگه.
سیاوش به فکر فرو میره. اخلاق نرمی داشته. دنبال ماجرا ساختن و دردسر نبوده. چه کرده بودند این زابلیان تو تربیت این بچه :) فکر میکنه بیدردسرترین راه رو انتخاب کنه. به سودابه میگه که تو واقعا زیباترینی و به همین دلیل تنها شاهه که لایق توست. برای من یکی از دختران تو کافیه.
سودابه تو موقعیت بدی بوده. به خواستهی دلش اعتراف کرده بوده و پس زده شده بوده. شاید ترسید که سیاوش ماجرا رو به گوش کیکاووس برسونه. شاید مغرورتر از پس زده شدن بود. هر چی بود، دست در گریبان برد و پارهش کرد. چنگزنان بر صورت خود جیغ و فغان شروع کرد.
خبر ماجرا به گوش کیکاووس رسید. شتابان به سمت شبستان دوید. سودابه رو خونین و مالین و گریان بر زمین دید. شنید که سیاوش چگونه قصد تعرض به سودابه داشته و سودابه در مقابلش ایستاده. که سودابه چطور به شاه وفادار مونده و سیاوش بهش بیحرمتی کرده.
کیکاووس در یک لحظه اینقدر عصبانی میشه که در جا میخواد دستور قتل سیاوش رو بده، اما درنگ میکنه. این از موارد خیلی نادریه که ذرهای خرد در رفتار کیکاووس دیده میشه. سیاوش و سودابه رو به پیش خودش میخوانه تا قصه رو از هر دو طرف بشنوه.
خب مسلما دو نسخه داستان با هم تفاوتهای زیادی دارند. کیکاووس تدبیر دیگهای میبینه. دست و سر و روی سودابه رو میبوئه. سودابه بوی می میده و گلاب. عطر زنان مرفه اون روزگار. تن سیاوش اثری از بوی سودابه نداره. کیکاووس مطمئن میشه که حتی انگشت سیاوش به سودابه نخورده.
کیکاووس تو موقعیت بدی قرار میگیره. میدونه که سزای سودابه مرگه، اما دلش نمیاد. سودابه سر ماجرای هاماوران (باز هم داستان دیگری) هوای کیکاووس رو داشته. سودابه از کیکاووس چند بچه کوچیک داشت که بیمادر میشدند، و در نهایت، کیکاووس سودابه رو عاشقانه دوست داشت.
سودابه از تعلل کیکاووس سواستفاده میکنه و سریعا خدعه جدیدی رو میکنه. به کیکاووس میگه که بارداره و رفتار و تعرض سیاوش بهش اونو تا مرز از دست دادن کودکش برده. دل کیکاووس نرم میشه. ماجرا رو موقتا رها میکنه.
سودابه باردار نبود. طبیعتا باید قبل از این که گند جدیدی از ماجرا در بیاد سریعا ماله میکشید. به یکی از زنان اطرافش که باردار بود پول میده تا دارو بخوره و بچه رو سقط کنه. زن در تصمیمگیری حتی درنگ نمیکنه. بچههایش دوقلو بودند... تشت پر از خون و جنین رو تحویل سودابه میده.
فردوسی این دو بچه رو فرزندان اهریمن میخونه. چون به نظرش مادری که در حق نوزادانش به راحتی و از سر پول یه همچین تصمیمی میگیره، اهریمنی و شیطانیه. سودابه تشت خون رو گریان و نالان به پیش کیکاووس میبره و ماجرای سیاوش رو مقصر میدونه. کیکاووس شدیدا ناراحت میشه و بهم میریزه.
کیکاووس که دوباره شک گناهکاری سیاوش به دلش افتاده بوده، راهی نمیبینه غیر این سراغ ستارهشناسان و طالعبینان دربارش بره و ازشون کمک بخواد. جوابی که میشنوه دروغگویی سودابه رو قطعی میکنه، که خبر آبستنی زنی با بچه شاه فرخندهتر از اینه که از ستارهها تا الان پنهان مونده باشه.
کیکاووس بعد از شنیدن این حرف، تحقیقاتش رو برای پیدا کردن زنی که سودابه بچههایش رو ازش خریده باشه شروع میکنه و خیلی زود هم پیداش میکنه. منتها هنوز عشقش به سودابه رو داشته. سعی میکنه صدای ماجرا رو در نیاره تا شاید قضیه در سکوت بگذره و فراموش شه.
کاش سودابه هم کمی نجابت میکرد تو این ماجرا. نکرد. اینقدر به بدگویی از سیاوش و سلیطهبازی برای از دست دادن بچههایش! ادامه داد تا طاقت کیکاووس طاق شد. مجبور شد که ستارهشناسان و طالع بینان و زنی که بچههایش رو در ازای پول در اختیار سودابه قرار داده بود رو با سودابه رو در رو کنه.
و فکر میکنید اینجا سودابه کم آورد؟
سودابه بحث رو به رستم کشید. که رستم سیاوش رو بزرگ کرده. که رستم قویترین پهلوان ایرانه و همه ازش میترسند. چه کسی جرات داره بر علیه پسری که در دامان یه همچین مردی بزرگ شده حرفی بزنه؟ و همه اینها دسیسهست برای نجات سیاوش از این ماجرا.
در اینجا زن همدست با سودابه هم حاضر به اقرار نمیشه. حرفش بر علیه حرف طالعبینان قرار میگیره. سودابه زاری میکنه که:
تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
و فکر کنم اینجا کیکاووس واقعا دلش میخواسته سرشو از استیصال بکوبه به دیوار.
کیکاووس مستاصل از موبدانش راهنمایی میخواد که چه باید کرد. موبدان میگن اینقدر تو این ماجرا حرف و حدیث زیاد شده که دیگه هیچ راهی نمونده. این دو نفر برای اثبات پاکی و بیگناهی خودشون باید از آتش بگذرند. و این که:
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
کیکاووس سودابه و سیاوش رو به پیش خودش میخوانه و ماجرا رو تعریف میکنه. که تنها راهی که برای روشن شدن قضیه و صاف شدن دل کیکاووس باقی مونده رد شدن این دو از آتشه. سودابه از کوره در میره. که من تازه بچههامو از دست دادم، کافی نبود؟ حالا باید برای دل تو از آتیش هم رد بشم؟
سودابه کوتاه نمیاد. میگه من راست میگم و هیچ دلیلی ندارم که بخوام بیشتر از این سر این ماجرا اذیت بشم و زجر بکشم. کیکاووس رو به سیاوش میکنه. سیاوش لبخند محزونی میزنه که: ای پدر من! هر آتشی از این جهنمی که منو این چندوقت درگیرش کردید خوشایندتره. روشن کنید. رد میشم.
کیکاووس سر در گریبان فرو میبره که گناهکاری هر یک از این دو مشخص بشه فرقی نداره. جفتش به یه اندازه برای کیکاووس بد میشه.
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
ولی خب چارهای باقی نمونده بوده. دستور میده تا آتش رو برپا کنند.
صد کاروان چوب میارن و در دشت دو کوه هیزم برپا میکنند. جوری که چهار سوار به سختی میتونستن از بینشون رد شن. صد مرد آتش افروز روی هیزمها نفت سیاه میریزند و آتشی برپا میکنند که از شدت دودش روز مانند شب تاریک میشه. مردم هم به نظاره میایستند.
سیاوش سوار بر اسب سیاه رنگش -شبرنگ بهزاد- از راه میرسه. کلاه خود زرینی به سر، جامهای سفید به تن و لبخندی به لب داره و به رسم کفنپوشی کافور بر خود زده. پیاده میشه و دست پدرش رو میبوسه. کیکاووس از شرم نمیدونه کجا رو نگاه کنه.
سیاوش به پدرش نگاه میکنه. کیکاووس سراسر شرم و اندوهه. سیاوش دلداریش میده که: ناراحت نباش پدرم. این گردش روزگاره. اگه بیگناه باشم که هیچ، ولی اگه گناهکارم همون بهتر که از این کوه آتش زنده برنگردم.
صدای آه و فغان از مردم نظارهگر بلند میشه.
سیاوش انگار از اول تاریخ تو قلب مردم ایران جا داشته. از محبوبترین شخصیتهای شاهنامهست. عزیزدل همهست. ولی اگه از من بپرسید، اینجا جاییه که اولین جرقه عشقش تو دل ایران زده میشه. اینجایی که مردم همه میدونن بیگناهه، اما بیصدا ایستادن و نگاه میکنند که چطوری به دل آتیش میزنه.
سیاوش داخل آتیشه. از کسی صدا در نمیاد. نفس همه مردم حبسه و دست به دعان. جهانی با عصبانیت به کیکاووس خیرهست. رو لبها دشنامها ماسیده. دشت اینقدر ساکته که میشه صدای ضربان قلب جمعیت رو شنید.
وای اگه سیاوش از دل آتیش برنگرده...
در یک آن دشت از صدای هلهله و شادی جمعیت منفجر میشه. سیاوش سوار بر اسب سیاهش در حالی از قلب آتیش بیرون میاد که حتی ذرهای خاکستر و دوده بر لباس سفیدش ننشسته. مردم از خوشحال اشک میریزند و همدیگه رو در آغوش میگیرند.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
همه خوشحالند، آره، ولی سودابه داره از عصبانیت به معنای واقعی کلمه موهای خودشو میکنه :)) سودابه واقعا امیدوار بود که سیاوش زنده زنده بسوزه. فردوسی اینجاهای داستان یه پند و اندرز ریزی هم میده که:
به گیتی بجز پارسا زن مجوی
زن بدکش خواری آرد به روی
کیکاووس و سپاهیانش با نزدیک شدن سیاوش از اسبهاشون پیاده میشن. کل جمعیت برای سیاوش به پا ایستاده. سیاوش تنها کسیه که سوار اسبه. تجسمش خیلی صحنه عجیبیه.
سیاوش هم پیاده میشه و کیکاووس در آغوشش میکشه و بارها و بارها بابت این ماجرا ازش معذرت خواهی میکنه.
جشن و سرور مردم و دربار کیکاووس سه روز طول میکشه. روز چهارم کیکاووس به تخت مینشینه و سودابه رو احضار میکنه.
که بیشرمی و بد بسی کردهای
فراوان دل من بیازردهای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
کیکاووس مکث میکنه. سودابه رو نگاه میکنه. سودابهای که اینقدر عاشقشه. سودابهای که تو ماجرای هاماوران به پدر خودش پشت کرد تا هوای کیکاووس رو داشته باشه. سودابهای که مادر بچههاشه. سودابهای که...
جهان برای کیکاووس همون یک لحظه و همون یه نگاهه.
دستور اعدام سودابه رو میده.
قصر ساکته. سودابه سرشو بالا میاره. در چشمای سودابه خشمه و در چشمای کیکاووس غم. نگهبانان بازوی سودابه رو میگیرند. جلادان از همین الان برپا کردن بساط دارو شروع کردن. از ویژگیهای جلاد بودن اینه که برای اجرای دستور اعدام هیچکس تعلل نکنی.
زمان با صدای سیاوش متوقف میشه: صبر کنید.
افکار دارن به سرعت از ذهن سیاوش رد میشن. نه، سیاوش از سودابه دل خوشی نداره. زنده موندن سودابه یعنی جهنم شدن زندگی سیاوش. اما، اما نگاه پدرش. نگاه کیکاووس. عشقی که سیاوش در نگاه کیکاووس میبینه، مشابه عشقیه که تمام این سالها در چشمان زال دیده. زالی که داره به رودابه نگاه میکنه.
سیاوش معنی عشق رو میدونه. عشق چیزیه که باهاش بزرگ شده. سیاوش میدونه که کیکاووس هرگز نمیتونه سودابه رو فراموش کنه. که مرگش رو ببخشه. میدونه که بعد از یه مدت، غم مرگ سودابه برای کیکاووس تبدیل به تنفر از سیاوش میشه. سیاوش باز هم درگیر انتخابهاست، بین زندگی در جهنم و جهنمتر.
سیاوش سنگینی نگاه جمعیت رو احساس میکنه. تصمیمش رو گرفته. مرگ سودابه از زنده بودنش بدتره.
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
دنیا رو به کیکاووس میدن. روی سیاوش رو میبوسه. سودابه بخشیده میشه.
روزها میگذرند. ماجرا کم کم برای کیکاووس به فراموشی سپرده میشه. اما کینهی سودابه به سستی حافظه همسرش نیست. زندگی سیاوش هر روز جهنمتر از روز قبل میشه. هر روز به اون لحظه تصمیمش فکر میکنه، که زنده نگه داشتن سودابه کار درستی بوده؟ سیاوش دوست داره باور کنه که تصمیم درستی گرفته.
روزی خبری شوم به دربار ایران میرسه. که افراسیاب، پادشاه توران، دوباره عهدشکنی کرده و همراه با سپاه عظیمی برای حمله به ایران در راهه. کیکاووس خشمگینه. میخواد شخصا در جلوی جبهه به راه بیفته تا افراسیاب رو از وسط نصف کنه.
اما کیکاووس چندین بار در گذشته نزدیک بوده به دست افراسیاب کشته بشه. حتی خود شاه ایران حریف شاه تورانیان نیست.
شرایطی که به چشم همه مصیبته، برای سیاوش راه فراره. فرار از دربار پدرش. فرار از چنگ سودابه. فرار از سمی که سودابه هر روز بیشتر به افکار کیکاووس میریزه و زندگی سیاوش رو سختتر و سختتر میکنه. به کیکاووس التماس میکنه که اجازه بده فرماندهی جنگ رو عهده بگیره. کیکاووس قبول میکنه.
کیکاووس رستم رو به پیش خود میخونه. که رستم، تو سیاوش رو بزرگ کردی. تو پروردگار سیاوشی. میخوام سیاوش رو یک بار دیگه بهت بسپرم. باهاش به جنگ برو. دوباره پدرش باش. مراقبش باش. پسر جفتمون رو زنده از جنگ برگردون.
رستم از بدو تولد سیاوش کنارش بوده. از بدو تولدش قسم خورده که نذاره یک تار مو از سرش کم بشه. سیاوش سهراب نیست، اما مهرش به دل رستم قویتر از سهرابه. تنها پسری که در دامانش روز به روز بالیده و بزرگ شده. سیاوش پناه و روان رستمه. معلومه که باهاش میره. معلومه که سالم برش میگردونه.
سپاه ایرانیان به راه میفته. کیکاووس تا یه جایی همراهیشون میکنه. بعد سیاوش رو برای خداحافظی در آغوش میکشه. جفتشون حس عجیبی دارن. حس این که این آخرین دیداره. که سیاوش هرگز دوباره به آغوش پدرش برنمیگرده. اشک از چشمان هر دو سرازیر میشه. کاش سیاوش برگرده. کاش.
سیاوش به همراه رستم مدتی به زابل میره تا سپاه زابلیان هم به سپاه کیکاووس بپیوندن. اون یه ماه برای سیاوش خود بهشته. بعد از مدتها آرامش داره. بعد از مدتها دوباره کنار عزیزانشه. کنار خانوادهش.
زمانی که وقت عزیمت میرسه، دلش نمیخواد هرگز زابل رو ترک کنه. اما...
دو لشکر به هم میرسند. جنگ شروع میشه. روز چهارم، لشکر سیاوش لشکر تورانیان رو به عقب میرونه. خبر خوش به ایرانزمین میرسه که «بلخ را سیاوش آزاد کرد »
از آنسو، افراسیاب از عقبنشینی و شکست زودهنگامشون ناراحته. با ناراحتی به خواب میره و خواب عجیبی میبینه.
افراسیاب در خواب میبینه که به دست ایرانیان اسیر شده، و دست بسته به پیش کیکاووس میبرنش. اما کیکاووس، کیکاووس همیشگی نیست. یه پسربچه ۱۴ سالهست. پسر با دیدن افراسیاب از جا برمیخیزه. شمشیر میکشه و افراسیاب رو به دو نیم میکنه.
افراسیاب با وحشت از خواب میپره.
موبدان تورانی فوری برای تعبیر خواب به پیش افراسیاب احضار میشن. افراسیاب هنوز حالش از خوابی که دیده دگرگونه. خوابی اینقدر واقعی که عرق سرد بر وجودش نشونده.
تعبیر موبدان خوب نیست. خبرهای شومی برای افراسیاب دارند. که این جنگ با ایرانیان مثل جنگهای گذشته نیست. که این بار متفاوته.
موبدان سرنوشت این جنگ رو برای افراسیاب «باخت، باخت» پیشبینی میکنند. که سرکرده این جنگ، سیاوشه. اگر جنگ را ببازیم، سیاوش از کشته تورانیان پشته میسازه. اگر سیاوش در این جنگ کشته بشه، ایرانیان به خونخواهی سیاوش خاک توران رو به توبره میکشند. در این جنگ هیچ پیروزیی برای توران نیست.
اگه من بخوام برای شاهنامه توصیفی بنویسم، یکی از چیزایی که به ذهنم میاد اینه : «کتاب انتخابهای سخت» افراسیاب هم الان درگیر همین جنس انتخابه. چطوری میتونه از شرایط باخت باخت فرار کنه؟
راهی به غیر از پیشنهاد صلح به ذهنش نمیرسه.
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم به جز آشتی هیچ کار
افراسیاب برادرش، گرسیوز ( که لعنت خدا بر او باد) رو به نمایندگی از خودش به همراه ۲۰۰ کنیز و غلام و هدایای بسیار برای مذاکره به پیش سیاوش میفرسته تا پیشنهاد صلح رو مطرح کنه. سیاوش از این خبر خوشحال میشه، اما رستم که سالهاست افراسیاب و دوز و کلکهاشو میشناسه، به فکر فرو میره.
دل رستم راضی به اعتماد به افراسیاب نیست. پیشنهاد میده که افراسیاب برای نشون دادن حسن نیت، صد نفر از نزدیکان و عزیزانش رو گروگان برای ایرانیان بفرسته تا شاید کیکاووس پیشنهاد صلح رو جدی بگیره و دلش نرم بشه. افراسیاب به ناچار قبول میکنه. سیاوش عهد میکنه که به گروگانها آسیبی نرسه.
خبر صلح توسط خود شخص رستم حضورا به کیکاووس میرسه. و خب، از کیکاووس احمق بیخرد چه انتظاری داریم؟ دستور کیکاووس اینه: پیمان بشکنید، تمام گروگانها رو گردن بزنید و افراسیاب رو به خاک سیاه بنشونید.
و در کنار همه اینها، هیچ توهین و تحقیری رو از رستم دریغ نمیکنه.
رستم که به این رفتارهای کیکاووس عادت داره، سعی میکنه خونسردی خودش رو حفظ کنه و با زبان ملایم کیکاووس رو سر عقل بیاره. ولی کیکاووس به هیچ صراطی مستقیم نیست. لحظه به لحظه عصبانیتر و لحنش تندتر و توهینآمیزتر میشه.
رستم اول با لحن نصیحت با کیکاووس حرف میزنه، اما کم کم لحنش رنگ خواهش میگیره. که سیاوش رو به عهدشکنی مجبور نکن. این رسم جوانمردی نیست. از سیاوش ناجوانمردی نخواه. این برای سیاوش تیر آخره. این بلا رو سرش نیار.
کیکاووس گوشش رو روی همه این حرفها بسته. نمیشنوه. نمیخواد که بشنوه.
جوابی که کیکاووس به رستم میده، درشت و بیادبانهست. رستم رو به تنپروری متهم میکنه. که او فکر صلح رو به سر سیاوش انداخته تا مجبور به جنگ نباشه. به طمعکاری و فریب هدایای افراسیاب خوردن متهمش میکنه. بهش میگه که طوس رو به جایش به جنگ میفرسته.
این برای صبر رستم ضربه آخره.
رستم، رستمی که قسم خورده بود کنار سیاوش میمونه، که سیاوش رو سالم برمیگردونه، که سیاوش پناه و روانشه، رستمی که پروردگار سیاوشه، در اون لحظه غیر از خشم و غرور زخمی خودش چیزی نمیشناسه. لشکر زابلیان رو از جنگ فرا میخونه. به زابل برمیگرده، بدون این که به پشت سرش نگاهی بندازه.
تو شعر خوان هشتم، اخوان ثالث در وصف حال نقال مصرعی داره:
«مرد نقال از صدایش ضجه میبارید»
من توصیف بهتری برای حال خودم تو این نقطه داستان ندارم. جایی که سیاوش با دو پدر، پدری نداره. سیاوشی که تنها رها شده تا باز هم با تصمیمات سخت رو در رو بشه.
کیکاووس نامهای برای سیاوش میفرسته. نامهای خشمآلود و توهینآمیز. سیاوشو حیلهگر میخونه، و در نهایت تیر آخر رو به او میزنه. تیری که سودابه در تمام این مدت ذره ذره در گوشه ذهن کیکاووس نشونده:
تو اینقدر زنبارهای که در حد و اندازه جنگ نیستی. سپاه رو به طوس بسپر و برگرد.
نامه به دست سیاوش میرسه. خبر برنگشتن رستم به اندازه کافی برایش سخت بود، اما این...
سیاوش مدتهاست که تو جهنمه. جهنم عشق و کینه سودابه. جهنم حماقتهای کیکاووس. جهنم این که در جهانی پر از ناجوانمردی، بخوای جوانمرد بمونی. سیاوش برای اولین بار در زندگیش میفهمه که چقدر تنهاست.
سیاوش نمیتونه به درگاه پدرش برگرده و نمیخواد که برگرده. هزینهش ناجوانمردیه. به محض رسیدن طوس، همه گروگانها به فرمان کیکاووس کشته میشدن. حتی اگر زیر بار این ناجوانمردی میرفت، چه به دست میاورد؟ بازگشت به جهنم؟ کیکاووس با نامهاش ثابت کرد که سودابه بالاخره سم خود را ریخته.
سیاوش راهی جز ترک وطن نداره. ترک کشوری که عاشقانه دوسش داشت اما درش جایی نداشت. همه او را رها کرده بودند. کشورش او را رها کرده بود.
سپاه رو به امانت تا رسیدن طوس به سپهسالارانش میسپاره. گروگانان رو جمع میکنه، و با جمع کوچکی از دوستان و یارانش به سمت توران حرکت میکنه.
خبر ماجرا به افراسیاب میرسه. افراسیاب به رفتارای دشمن قدیمی خودش، کیکاووس، عادت داره. اما این ماجرا حتی برای درک او هم بیش از حده. از نزدیکترین دوست و مشاورش، پیران ویسه که از بزرگترین پهلوانان توران بود مشورت میخواد.
پیران از سیاوش زیاد شنیده، و همه شنیدهها هم وصف خوبی و جوانمردی و نیکسیرتی سیاوشه. سیاوش از افراسیاب امان و اجازه عبور از توران رو خواسته، تا بعد از تحویل گروگانها به مسیرش ادامه بده. سیاوش فقط میخواد از ایران دور بشه. خیلی دور. اما پیران نظرش پناهندگی دادن به سیاوشه.
افراسیاب به فکر فرو میره. به نظرش پناه دادن به پسر دشمن قسم خورده خودش، کار منطقیی نیست. به نظر افراسیاب:
که چون بچه شیر نر پروری
چو دندان کند تیز، کیفر بروی
افراسیاب میترسه که روزی پناه دادن به سیاوش مایهی پشیمانیش شود. افراسیاب هنوز از خوابی که دیده وحشتزدهست.
پیران به ناچار از در حرص و آز افراسیاب وارد میشه. که اگر تو دخترت رو به سیاوش بدی، سیاوش انگار که پسر خودت میشه. اگه روزی پادشاه ایران بشه، تو روش نفوذ داری. در حقیقت و پشت پرده، تویی که پادشاه هر دو سرزمینی. افراسیاب با این حرف خوشحال میشه، و فورا نامهای برای سیاوش میفرسته.
نامه علاوه بر گرامی داشتن مقدم سیاوش، پیشنهاد افراسیاب رو در برگرفته. که سیاوش، اگر در توران بمانی، تو را از فرزند خودم عزیزتر خواهم دانست، و اگر با من همپیمان شوی، فرماندهی بخشی از توران رو به تو خواهم سپرد. و اگر روزی با پدرت آشتی کنی، تو را با جلال و شکوه به ایران میفرستم.
این نامه برای سیاوش مخلوطی از احساسات متناقضه. از مهربانی افراسیاب خوشحاله و از نامهربانی پدر خودش غمگین. که چون دوست دشمن است شکایت به کجا باید برد؟ به دشمن؟ چرا کیکاووس مسیری رو رفت که الان سیاوش مجبور شه حمایت دشمنان دیرینه ایران رو بپذیره؟ سیاوش غمگینه. خیلی هم غمگینه.
سیاوش تصمیم میگیره تا پیشنهاد افراسیاب رو بپذیره. چارهی بهتری نداره. با غم و اندوه برای پدرش نامهای مینویسه. آخرین نامهی سیاوش به کیکاووس. برای آخرین بار همه چیز رو برای کیکاووس توضیح میده. میگه که با تمام جوانی و خامیش، همیشه سعی کرده بر پایه عقل و اخلاق تصمیم بگیره.
برای کیکاووس مینویسه که حتی اگر به فرمانش گوش میداد و گروگانها رو گردن میزد، فردا روزی دوباره کیکاووس بهانهای جدید پیدا میکرد تا از او ناراضی باشد. که تمام این جنگ انگار بهانهای بود تا او رو از دربار خود براند و طردش کند. که کاش راه برگشتی بود، اما نیست.
نهایت آرزوی سیاوش هم مثل همهی ما، اینه که بتونه خوشبختی رو، آرامش رو، بهشت رو، تو وطن خودش پیدا کنه. که هرجا به دنیا اومده بمونه و زندگی کنه و پیر شه و بمیره. تو خاک وطن خودش بمیره. اما زندگی هیچوقت مطابق خواستههای ما پیش نمیره، و چه حسرتی بیشتر از این؟
حال سیاوش وقتی که پا به خاک توران میذاره، اشکه و درد. پیران به استقبالش میاد. سیاوش رو برمیگردونه تا پیران اشک و بغضش رو نبینه، اما دیر شده. مهر سیاوش به دل پیران میفته. او را در آغوش میکشه و با جان و دل قسم میخوره که هرگز نذاره کسی تو خاک توران به سیاوش آسیبی بزنه.
به پیش افراسیاب میرن. افراسیاب هم مثل پیران سیاوش رو در آغوش میکشه و دیدگانش رو میبوسه. افراسیاب سیاوش رو ریشهکن کننده تخم بدی و دشمنی بین ایران و توران و آورندهی صلح میخونه و ازش میخواد او رو به عنوان پدرش بپذیره. حالا سیاوش دو پدر جدید داره :)
روزها میگذرند. سیاوش بیشتر و بیشتر با افراسیاب و پیران زمان میگذرونه و هر روز مهرش در دل آنها قویتر میشه، حتی افراسیاب. در حدی که افراسیاب هر روز بیشتر از حماقت کیکاووس در راندن سیاوش از دربار خودش تعجب میکنه. که داشتن همچین فرزندی آرزوی هر پادشاهیه.
داستان را خلاصه کنیم، پس از مدتی، سیاوش با دختر پیران، جریره ازدواج میکنه. با هم خوشحال بودند و خوشبخت، اما دست سیاست مقدر کرده بود که سیاوش داماد افراسیاب باشد. این اصرار و پیشنهاد خود پیران به سیاوش و افراسیاب بود. که لیاقت سیاوش بالاتر از کسی مثل دختر پیران است.
بعد از شنیدن پیشنهاد پیران، سیاوش برای اولین بار میفهمه که دیگه هرگز قرار نیست به ایران برگرده. تا قبلش اگر امیدی بود، در این لحظه کامل از بین رفت. دامادی افراسیاب چیزی نیست که بشه ازش برگشت و برای ایرانیان توضیحش داد. و خب، سیاوش جریره رو واقعا دوست داشت.
من هرگز نفهمیدم چه اتفاقی بین پیران و سیاوش و افراسیاب گذشت، احساس سیاوش واقعا به جریره چه بود، و وقتی به ازدواج با فرنگیس - دختر افراسیاب- رضایت داد، او را واقعا دوست داشت یا نه. احساسات و انتخابهای آدمها گاهی پیچیدهتر از قضاوت ما هستند. گاهی هم نه.
به عنوان هدیه ازدواج، افراسیاب بخشی از توران - در نزدیکی مرز چین - رو به سیاوش میبخشه تا به میل و سلیقه خودش شهری بسازه و فرماندهی کنه. این خبر برای سیاوش شیرینی دارد و دلتنگی. شیرینی دوباره تجربه کردن ساختن آرمان شهرش، و تلخی و دلتنگی برای شهری که در ایران ساخته بود.
سیاوش در ساخت این شهر، از جان مایه میذاره. هر چه خوبی در جهانه رو در این شهر گرد میاره. سیاوش اعتقاد داره که زندگی انسانها در جهان پایدار نیست، چیزی که پایداره نیکی و نام نیکه. ذره ذره تلاشش اینه این شهر، چیزی باشه که ازش به نیکی به جا میمونه. شهر سیاوش، سیاوشگرد.
و در ایوان قصر خودش، نهایت آرزویش را به تصویر میکشد. نقشی عظیم از بزرگان ایران که در کنار بزرگان توران در صلح و صفا به سر میبرند. در ایوان خانه سیاوش خبری از جنگ نیست. از ظلم نیست. از کینه و نفرت نیست. در ایوان خانه سیاوش، همه چیز آن جوری است که باید میبود.
روزها و سالها میگذرند. جریره از سیاوش دارای پسری میشود - فرود - و فرنگیس نیز باردار است. ساخت شهر بالاخره به پایان رسیده. شهری که در تمام جهان بی مثال است. افراسیاب خود فرصت بازدید از زیباییهای سیاوشگرد را ندارد. برادرش، گرسیوز را به عنوان نماینده خودش به پیش سیاوش میفرسته.
اینجا باید کمی در مورد گرسیوز بیشتر حرف بزنیم. گرسیوز آدمی حقیر، حسود و بیمایه بود. چطور زیباییهای سیاوشگرد، محبت افراسیاب به سیاوش و همهچیز تمام بودن او را تحمل کند؟ سیاوش در چوگان از گرسیوز میبرد. به همین مسخرگی، حکم نابودی سیاوش برای گرسیوز امضا میشود.
گرسیوز با حالی بد و پر از حسد به پیش افراسیاب برمیگردد. خبرهای بدی برای او دارد، که سیاوش در تمام این مدت، مشغول توطئه علیه افراسیاب بوده است. که خودش با چشم خود دیده که سیاوش به صورت مداوم نامههایی برای ایران و چین ارسال میکند و با آنها برای سرنگونی افراسیاب پیمان بسته است.
سیاوش برای افراسیاب عزیزه. اینقدر که ثروتش رو بیدریغ در اختیارش قرار داده و عزیزترین دخترش را به او داده. اما... شک و تردیدی که از اول نسبت به پناه دادن به سیاوش داشت هنوز در دلش ریشه داره. گرسیوز این رو خوب میدونه و دقیقا میدونه باید چطوری افراسیاب رو علیه سیاوش تحریک کنه.
آره سیاوش برای افراسیاب بسیار عزیزه، اما همونقدر که کیکاووس احمقه، افراسیاب نیز در قضاوت عجوله. گرسیوز برای افراسیاب بسیار عزیزتر و امینتر از سیاوشه. سیاوش هرچه باشد یک غریبهست. یک اجنبی. حتی با این که به خاطر جان تورانیان به پدر خودش پشت کرد، بازم پسر دشمن خونی افراسیابه.
افراسیاب حرف گرسیوز رو باور میکنه، اما سعی میکنه عاقلانه رفتار کنه. پیشنهاد میده که سیاوش رو از توران بیرون کنند و به نزد پدرش برگردانند تا دیگر خطری برایشان نباشد. گرسیوز به شدت مخالفت میکند. از نظر او، سیاوش اینقدر در مورد توران اطلاعات دارد که زنده نگه داشتنش خطرناک است.
افراسیاب آخرین تلاشش را برای رفتار منطقی میکند. نامهای به سیاوش مینویسد و از او میخواهد تا به دربارش بیاید تا با هم صحبت کنند. تا شاید بتواند ماجرا را با کمترین خسارت و رو در رو با سیاوش حل کند. مشکل این است که نامه را به گرسیوز میسپارد تا به سیاوش دهد.
گرسیوز نالان و غمگین به پیش سیاوش میرود. با دیدن سیاوش اشک از دیدگانش روان میشود. سیاوش به شدت نگران میشود. گرسیوز گریان نامه را به سیاوش میدهد. که سیاوش، حکم مرگ تو رسیده است. افراسیاب بیدلیل کینه تو را به دل گرفته و تو را با زبان خوش به دربار خود خواسته تا گردن بزند.
سیاوش قصه را ابتدا باور نمیکنه. اصرار داره که سوتفاهم شده و رفتنش پیش افراسیاب، سوتفاهم را حل میکنه. اما گرسیوز نمیتونه اجازه رو در رویی سیاوش و افراسیاب را بده! به سیاوش پیشنهاد میده که فعلا به بهانهای دعوت افراسیاب رو رد کنه، تا خودش بیشتر با او صحبت کنه و پادرمیونی کنه.
سیاوش بعد از کمی اصرار، بالاخره کوتاه میاد و پیشنهاد گرسیوز رو قبول میکنه. در جواب نامه افراسیاب مینویسه که فرنگیس به علت بارداری، حال چندان مساعدی برای سفر نداره و خود سیاوش هم مجبوره کنارش بمونه. گرسیوز نامه رو میگیره و به سرعت پیش افراسیاب برمیگرده.
گرسیوز هراسان و باعجله به پیش افراسیاب میرسه. سپاهیان چین و ایران در راهند و زمانی باقی نمانده! سیاوش با من با توهین و درشتی رفتار کرد و با بهانهای دروغین دعوت مهربانانه تو را نیز رد کرد. باید سریعتر اقدام کنیم تا تاج و تخت توران را از دست ندادی و خودت کشته نشدی.
افراسیاب با خشم نامه سیاوش رو مچاله میکنه و به زیر پا میندازه. دستور میده لشکری آماده و به سمت سیاوشگرد حرکت کنند. خبر به سیاوشگرد میرسه. فرنگیس به دست و پای همسرش میفته که سریعتر برای فرار آماده بشن. هر کشوری به راحتی به سیاوش پناهندگی میده. به آینده بچهشون فکر کنه.
سیاوش از فرار خستهست. تمام این سالها در حال فرار بوده. از نزدیکانش، از کشورش. این بار نمیخواد فرار کنه. سیاوشگرد رو با جان خودش ساخته. تولد اولین فرزندشو اینجا دیده، انتظار دومین فرزندشو همینجا میکشه. سیاوش از تهمتها و بیگناهیهای خودش خستهست. کجا بره؟ کجا رو داره که بره؟
سیاوش آن شب خوابی میبینه. خوابی که روزی کیکاووس دید. خوابی که خبر آورنده سیاهبختی و جوان مرگی سیاوش بود. خوابی که روزی از ترس تعبیرش، رستم او را به فرزندخوندگی خود گرفت و از دربار دور کرد و بعدها به فراموشی سپرد. سیاوش فهمید که این بار پایان کاره. که این بار قراره بمیره.
سیاوش در نیمه شب فرنگیس را در آغوش میکشد. شکمش رو نوازش میکنه و آخرین وصیتهایش را به او میگه. که او هرگز پسرش رو، کیخسروی عزیزش رو، نمیبینه. که کیخسرو روزی انتقام پدرش رو میگیره و به تخت سلطنت مینشینه. که... سیاوش نمیتونه ادامه بده. اشک مجالش نمیده. از قصر بیرون میزنه.
سیاوش به اصطبل میره. یار دیرینش، که همیشه - حتی در میان آتش - در کنارش بوده، اسبش، شبرنگ بهزاد آنجاست. گردنش رو بغل میگیره و سر و رویش رو میبوسه. سپس آزادش میکنه. بهش میگه که یه روزی برای کیخسرو برگرده. که مراقب پسرش باشه. شبرنگ میفهمه. شبرنگ همیشه حرفای سیاوشو میفهمه.
سپیده داره میدمه. یاران سیاوش که همراه او از ایران اومدن، در حال آماده شدن برای جنگن. سیاوش اجازه نمیده. بهشون میگه که بیگناهه. میگه که تمام این سالها نون و نمک افراسیاب رو خوردن و نباید به روش شمشیر بکشن. سیاوش هرچند کم، اما هنوز ته دلش امیدواره که شاید بشه سوتفاهمو حل کرد.
لشکر افراسیاب به سیاوشگرد میرسه. سیاوش با روی خوش به استقبال پدر زنش میره. کسی که در تمام این سالها در حقش پدری را تمام کرده. سعی میکنه توضیح بده. اما گرسیوز اجازه نمیده. به میان کلامش میپره که اگه بیگناهی چرا پس سپاهت آماده جنگ شدن؟ سیاوش تازه رنگ واقعی گرسیوز رو میبینه.
افراسیاب دستور حمله میدهد. سیاوش بر حرف خود میایسته. مقاومت نمیکنه. ایرانیان هم به احترام سیاوش دست به شمشیر نمیبرن. سیاوش میایسته و نگاه میکنه که چطور خون نفر به نفر ایرانیان بیگناه به راحتی به زمین میریزه. وقتی دستان خودش رو میبندن و به زانو زدن وامیدارنش، هنوز خیرهست.
سیاوش به فرنگیس گفته بود که دخالتی نکنه، اما فرنگیس نمیتونه. به میدان رنگین از خون ایرانیان میدوه. خودش رو به پای پدرش میاندازه. التماسش میکنه. که شوهرش نیکسرشتترین مرد جهانه. که همهی اینها نیرنگه. که افراسیاب زمانی از کشتن سیاوش پشیمان میشود که سودی ندارد.
افراسیاب سرش را به نشانه تاسف تکون میده. با اشارهای، کسی فرنگیس را از پای او بلند میکند و کشان کشان به جایی دور از میدان میبرد تا حبس کند. فرنگیس حتی فرصت نمیکنه سر برگردونه تا برای آخرین بار عزیزدلش، محبوبش، سیاوشش رو ببینه. که باهاش خداحافظی کنه.
برادر پیران آخرین کسیه که آخرین تلاشها رو برای نجات جان سیاوش میکنه. خود پیران به سفر رفته. از افراسیاب میخواد تا کشتن سیاوش رو فقط یک روز به تعویق بندازه تا پیران هم برسه. که شاید پیران توان عوض کردن نظر افراسیاب رو داشته باشه. اما هیچ چیز نمیتونه نظر افراسیاب رو عوض کنه.
سیاوش رو به زمینی خشک و بی آب و علف میکشند. تشت زرینی جلویش میگذارند، و پهلوانی از توران خنجر به دست میگیرد. سیاوش در آخرین لحظه قبل از مرگ لبخند غمآلودی میزند. نگاهی به لشکر تورانیان میکند، و میپرسد: پس پیران، پیرانی که قسم خورد مراقب من باشد، کجاست؟
خنجر به گردن سیاوش کشیده میشه، و باران خون بر تشت زرین. سیاوش مرد، بدون این که دوستی در کنارش باشد.
این بود قصه سیاوش، پر پدرترین و بیپدرترین فرد شاهنامه. عزیزدل ملتی که بر مظلومیتش اشک میریزند، اما بیصدا نظارهگر عبورش از آتش شدند. قصه کسی که تا آخرین قطره خونش که به ناحق بر خاک غربت ریخت، عاشق وطنش بود.
میگویند کسی که عاشق بمیرد، شهید مرده است. از خودم میپرسم...
پینوشت: داستان سیاوش طولانیتر از اون بود که خودم به تنهایی تو این روزهای شلوغ و پلوغ برای سرهم کردن و تبدیل کردنش به یه پست ویرگول وقت کنم. از بابک عزیز ممنونم که بیشتر زحمت این ماجرا رو متقبل شد و برای یکپارچه کردن توییتها زمان گذاشت.