فرزاد تاراپوروالا
فرزاد تاراپوروالا
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

تفاوت نسل ها...

منو آقا محمود تو یه دوره آموزشی با هم کلاسیم و خوب طبق عادت همیشگی تا دو روز پشت هم که تعطیل میشه کوله بار رو جمع میکنیم به سمت دیار؛ این سری از تعطیلات افتاده بود آخر هفته و ما هم میخواستیم کلاس سه شنبه تعطیل شه ولی خواستمون شرط لازم بود و وحدتمون شرط کافی...

نمیدونم گذر زمان چی به سرمون آورده که این شرط کافیه لامصب به وجود نمیاد اگر هم به وجود بیاد یکی پیدا میشه بازی رو به هم میزنه حالا از رو ترس یا منافع یا ... (حالا هرچی؛ آدم ها رو قضاوت نکنیم، برای هر کاری به تعداد آدم ها انگیزه هست...:) ) یا اینکه کسی بازی رو به هم نمیزنه ولی یه یادمون میره مثلا الان نمیدونم کسی به فکر زمستون زلزله زده های کردستان هست یا نه، یا مثلا دیوار مهربانی و تحریم نخریدن کالا چی شد...؟؟؟ ... بگذریم...
در نهایت داستان این شد که هرکسی تهران هست کلاس رو میره و هرکی ام نیست نمیره ولی در این بین آقا محمود یه خاطره خوب تعریف کرد :
" سال۷۲ من اول دبیرستان بودم. یه صبح سرد زمستون داشتم میرفتم مدرسه که چندتا خیابون نرسیده به مدرسه دیدیم یکی از همکلاسیامونو به جرم پوشیدن شلوار جین که اون موقع بهش میگفتن شلوار رپ، خوابوندن کف پیاده‌رو و بقیه بچه‌ها رو مجبور کردن از روش راه برن، تو اون جو خفقان که مدیر و ناظم مالک جان دانش‌آموزا بودن ما یه روز تصمیم میگرفتیم که فردا نریم مدرسه و فقط یه بار به هم میگفتیم کسی فردا نیاد. بار دومی هم در کار نبود. بعضا اون یه روز خیلی حال میداد و میکردیمش دو روز. "

این خاطره رو داشته باشید من خاطره خودم رو تعریف کنم :
" سال ۸۸ دوم دبیرستان بودم ، یه روز صبح رفتیم مدرسه دبیر فزیک اومد گفت زنگ بعد امتحان فیزیک دارید، همه شوکه شدیم والبته شاکی، من شروع کردم با تک تک بچه ها حرف زدن که " بیاد همه برگه هامون رو سفید بدیم " همه ی هم کلاسی هام موافق بودن و برای اولین بار داشتم طعم شرین اتحاد میچشیدم. (بعدا براتون از خاطرات کوچه و محله مینویسم که چرا برای اولین بار بود )

ورودی دفتر مدیر از سالن امتحانات بود ، یادمه داشتیم روی صندلی ها مینشستیم که دیدم یکی از بچه ها از دفتر مدیر اومد بیرون ... برگه ها بخش شد ... مدیر مون اومد با صدای بلند داد زد : " آقای پرخیده بچه ها قراره بعد ۱۰ دقیقه همه برگه ها رو سفید بدن " و دیدم که هرکسی برای برای نجات نمره خودش هرچی بلد بود مینوشت "

اگه یه کلاس ۲ ساعته رو نمیتونیم تعطیل کنیم اگر فلان اگر چنان اگر وضع اینه ...ای بابا ... :)


دلنوشتهخاطرهاجتماعیفرهنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید