مدتهاست سکونی گریبانم را گرفته. مدتهاست درگیر نخواستنم و در جستجوی خواستنیها.
رخوت و رکود بد بلایی است که به جان آدمی می افتد. بارها و بارها قصد کرده ام بیرون بکشم خودم را از این منجلاب اما نشدنی مینماید انگار. دلم میخواهد بیرون بزنم از این گنداب و جاری شوم و مطهر.
شاید این بار راه به چاه منتهی نشود.
فردا روز دیگری است؛ شاید شنبه موعود همان فردا است. هر راهی را نقطه آغازی است و فقط سکون و بی حرکت بودن یکنواخت است. خسته از خستگیهای بی دلیل، باید راهی شوم.
هدف و غایت پایسته ای نیست برایم و دچار تحولم مدام. شاید فقط برایم خود جاری بودن است که معنا دارد امروز. جریانی که به مرگ منتهی است و مرگی که هرروز چند قدم نزدیکتر شده...
فردا روز دیگری است.
شاید در نهایت، همه چیز عوض شد... شاید انتهای مسیر روشن بود. هرچه باداباد...