دیشب اتفاقی یکی از آهنگهای سابقاً محبوب و مکرراً در حال پخشم اجرا شد؛ حدوداً یک و نیم سال پیش بود که مدتی مدید با اصرار زیاد گوش میدادمش. عاشقی و دیوانگی کشانده بود سمت هر چیزی که اندک رنگی از عشق و جفای معشوق و دلشکستگی و... داشت.
دیشب یاد روزهایی که حالا دیگر گذشته و تمام شده افتادم و پرونده عاشقانه ام را مرور کردم. دوست دارم این پرونده را با هیئت منصفه به اشتراک بگذارم و قضاوت را به آنان بسپارم!
پسر ساده و عجولی که من باشم، خیلی زودتر از آنکه باید، فاز عاشقانه برمیدارد و با فکر و خیال خودش را خفه میکند؛ آنقدر تلقین میخواند که کارگر میفتد و ندیده و نشناخته و نسنجیده دل میبازد و مجنون میشود و لیلی ، لیلی صدا میزند. پسرک راه و رسم دوست داشتن را بلد نیست و حتی دوست داشتن را هم؛ به خیال خودش تیشه اش کوه را خراش میدهد و تنه به تنه فرهاد میزند در عشق، غافل از اینکه ریشه خودش را نشانه رفته!
پسر ساده و عجول و خوش خیالی که من باشم، آموزه های اساطیریش را به یاد میاورد و میخواهد دنیا را به هم بریزد برای معشوقش. میخواهد کوه را به دوش بکشد و رخت جنگ بپوشد! میخواهد قصه های عاشقانه را تک به تک زندگی کند و قصه جدیدی بنویسد. کوتاه نمی آید از آمال و آرزوهایش. آنقدر غرق رویای عاشقانه اش میشود که یک تنه مسیر را تا انتهای دوست نداشتنیش میپیماید؛ بی می و معشوق مست میکند!
پسر ساده و عجول و خوش خیال و رنجیده ای که من باشم، عشق بچگانه اش را بر باد رفته می یابد و بعد دنیایش را هم؛ مرثیه میخواند و مصیبت می جوید تا سکون دهد دردهایش را. چشم و گوشش باز شده و اعتمادش متلاشی. به همه چیز و همه کس بدبین است و سرود تنفر از خودش را می سراید. زخمش را نمک میزند و سوزش را میپرستد.
پسر ساده و عجول و خوش خیال و رنجیده و لجبازی که من باشم، دنیا را برای خودش جهنم میکند و لحظه ای ناکامیش را از یاد نمی برد. آهنگهای محبوب و مکرراً در حال پخشش را مأمور عذاب روح نحیفش کرده. با خودش فکر میکند: "حالا که خودش نیست، یادش هست؛ دردش هست." با این خیالات رنج آور سرخوش است و وامدار معشوق از دست رفته مانده. حسرت معشوق و عشق اساطیریش رهایش نمیکند و روزها طعنه میزنند به بازندگی پسرک؛ ملول و خسته میرود تا انتهای پرتگاه اما نمیپرد.
پسر سعی میکند معشوق را از یاد ببرد و نیک و بدش را محو کند از خاطرش که موفق میشود. پسر کم کم میفهمد عشق، لازمه زنده بودنش نیست! پسر یاد میگیرد دنیا را به استحضاء بگیرد چونان که دنیا او را میگرفت. پسر زخمهایش را پشت سر میگذارد و بعد دوباره فیلش یاد هندوستان میکند!
پسر بعد از آن عشق اساطیری دوباره و دوباره علاقه مند میشود اما عاشق نه. یاد میگیرد دوست داشته باشد اما همانقدر که دوست داشته میشود نه افسارگسیخته. او بعدها باز هم علایقی را نافرجام می یابد اما حالا دیگر تسلیمشان نمیشود. پسر بعدها نقب میزند به خاطرات دوران عاشقی و میخندد به احساسات نپالیده اش. پسر حواسش را جمع میکند که دیگر عنان دلش از کف نرود. او بعدها فراموش میکند فکرهای عاشقانه اش را هم. آهنگهای محبوبش هم فراموش میشوند و گاه گداری با رجعت ناخواسته چیزهایی را غلغلک میدهند مدفون در گذشته.
پسر ناگهان با صدای آشنای مانی رهنما پرت میشود به روزهای از سر گذارنده و آن جمله را زمزمه میکند:
لبخند میزند ولی دوباره چیزی از خاطرش میگذرد، برای بار هزارم شاید. او میداند که تنها یکبار این احساس را زیسته؛ تنها یکبار کسی را ستوده! باز هم دوست داشته اما نه آنقدر که نتواند فراموش کند.
او میداند معشوق دیرین را بنده است هنوز؛ کافی است به غمزه ای بخواندش؛ چه امروز و چه هزارسال دیگر، عقل و خردش تضمینی نیست برای دوباره گرفتار نشدنش در بند معشوق جفاکرده... پناه بر خدا!