farzad nikzad
farzad nikzad
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پس از یلدا


ساعت سه و بیست و پنج دقیقه‌ی بامداد یکشنبه، اولین روز دی ماه 98 است که نوشتن این متن را آغاز میکنم.
شبی که گذشت، یلدا یا به قول قدیمی‌ها، چله بود. امشب را به رسم سال‌های قبلی و احتمالاً سال‌های بعدی، کنار خانواده گذراندم. یلدا برای من این روزها تفاوت چندانی با بقیه‌ی روزها و شب‌ها نداشت، شاید هیچ تفاوتی! مدت‌ها است که این بی‌تفاوتی گریبانم را گرفته و رهایم نمی‌کند؛ تمام زورم را می‌زنم که اهمیت قائل شوم برای روزها و مناسبت‌ها اما نمی‌توانم.
منِ انزواطلبِ غرغروی عصبی این ماه‌های اخیر، منِ آواره، منِ سرگشته، منِ خسته و بی‌انگیزه‌ی مدام خواب‌آلود این روزها، امشب نمی‌توانستم ساز ناسازگاری کوک نکنم!
دنبال بهانه بودم تا کاسه کوزه‌ی همه را بهم بزنم و کوفتشان کنم دورهم جمع شدنشان را که خدا را شکر جور نشد!
جایی به گوشم خورده که " آدم‌ها تنهایی و بیگانگی را در میان جمع بیشتر و بهتر حس می‌کنند. " و این جمله‌ی بظاهر بی‌معنی را امشب بار دیگر بخاطر آوردم؛ در میان جمع بودن و آرزوی نبودن!
خوی وحشی و ناسازگارم امشب هوس جنجال و تحقیر و تنبیه داشت که شاید ماجرا بر وفق مرادش نشد؛ نمی‌دانم.

امشب دلم می‌خواست یکی کنارم باشد که نگاهش را بفهمم و حرف‌هایم را از اطوارهایم دریابد؛ کسی را می‌خواستم که فقط پای دیوانگی‌هایم کسل نشود. یلدا یا نوروز فرقی نمی‌کند؛ از اجتماع گریزانم و نقش‌های مضحکی که قرار است چند ساعتی بازی کنم دیوانه‌ام می‌کند؛ تحملش را ندارم.
اینکه با جمع نسازی و حرف خودت را بزنی و کار خودت را بکنی، با اصل جمع و اجتماع در تضاد است و نتیجه‌اش میشود موجود مفلوکی(مثل من) که نه از مصاحبت دیگران بهره‌مند میشود و نه از آن حریم دوست‌داشتنی دلپذیرش محظوظ؛ مثل یک لاک‌پشت در مخمصه، مدام سرش را قایمکی بیرون می‌آورد و سرک میکشد و دائم به این فکر می‌کند که کدام کار بهتر و مناسب‌تر است:

بودن یا نبودن!؟
منِ این روزها، یک من گنددماغ و اعصاب خردکن و مودی است که به هر دری میزند کسی را پیدا نمی‌کند که شیرفهمش کند چه مرگش شده. یکهو وسط جمع دلش می‌خواهد برای خودش بستنی بخرد و یواش یواش لیس بزند یا با صدای بلند آهنگ گوش بدهد یا برای بقیه موعظه کند. بعد نیمه‌شب و در تنهاییش هوس می‌کند حال دوستانش را بپرسد و به ضیافتی دعوتشان کند و برنامه‌ی یک دورهمی را پس ذهنش مرور می‌کند. منِ این روزها، " از اینجا رانده و از آنجا مانده " است. آنقدر درگیر معنای زندگیش شده که خود زندگی دارد یادش می‌رود. حال همه را بهم زده با این کارهایش. شور کج‌خلقی را درآورده اما ول کن معامله هم نمی‌شود. شاید باید یک نفر دستش را بگیرد و کشان کشان ببرد پرتش کند قعر چاه تنهایی و بگذارد آنقدر ناله کند و زوزه بکشد که آرام بگیرد.
خودش که شجاعت و شهامت این دست شستن از همه‌چیز و همه‌کس را ندارد و فقط لاف بیخود میزند؛ شاید کسی باید بکشاند و پرتش کند وسط تنهاییش تا خفه شود صدای آزاردهنده‌اش. نمی‌دانم و حالم از این ندانستن بهم میخورد.
امشب بهانه‌ی دیگری بود برای دور هم بودن و فارغ بودن ز غوغای جهان؛ فراغت از گرانی و بیکاری و ناکارآمدی دولت و تنگی نفس‌های شهر و اعتراض همه و هزارجور چیز اعصاب خردکن. اما من به خواست خودم گند زدم در این اوضاع و احوال!
درست همین امشب مغزم را قفل کردم روی بدبختی‌هایم و بدبختی تراشیدم برای خودم و حال خودم را گرفتم؛ بعد هم نشستم و از کارهای شایسته‌ی تقدیرم لذت بردم!
دیوانگی که شاخ و دم ندارد؛ همینطور یواش یواش آدم دیوانه میشود دیگر.
این هم خاطره‌ی یلدای امسال:)

یلداشب یلدادیوانگیجنونروزمرگی
فرزاد هستم. رؤیاپرداز، هنر دوست، اندیشناک و رنج طلب. برای اشتراک گذاشتن افکار، عقاید و دیدگاه هایم در ویرگول مینویسم. کانال تلگرامیم با مشارکت یک دوست: t.me/kalke_qalam
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید