ویرگول
ورودثبت نام
farzane.dousti
farzane.dousti
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پیرهن صورتی !!!

چهارسال پیش من کوچ کردم ...از سردترین نقطه ایران به گرم ترین نقطه !

یکی از همان روزهایی که خونمان تازه داشت به نقطه جوش خودش نزدیک میشد! درب بالکن خانمان را باز کردم تا رخت و لباس هایمان را هم مهمان گرمای هوا کنم ... نفس عمیقی کشیده میخواستم لذت هوای گرمی را ببرم که انگار تنوره می کشید تا تمام مژک های بینی

ام را بسوزاند ! که ای کاش سوخته بود!

سربرگرداندم و اولین مهمان خانمان را دیدم ! صورتی پوشیده بود و کمی ناملایمات زندگی پوست نازکش را چروکانده بود ! چشمهای شهلایش، پشت سرش را هم خوب دید میزد .چیزی میان نگاهش موج میزد ! گاهی طلب کارانه پلک میزد و گاهی انگار تلنگری میخورد و خودش را نیم سانت اینو و آنور میچرخاند !

بله اولین مارمولک خون گرم این شهر با لباس های صورتی رنگش به استقبالم آمده بود ! از کم و کیف زندگی اش پرسیدم، سکوت کرد و فقط انگشتانش را به سمتم چرخاند !! نمیدانم حلقه شان را به کدام انگشت می اندازند ولی ما که چیزی ندیدیم !!!

خودم را قانع کردم که شاید بچه مریضی، پدر و مادر پیری، داشته که خودش را با آن پوست نازک به دیوار زمخت خانه ما چسبانده و هر چه مشت و لگد حواله دیوار مان کردم استقامتش را به رخم میکشید !

خلاصه اینکه قسمش دادم که جان بچه اش، ما بچه داریم و نکند هوس کند و پایش را داخل خانه بگذارد !همان جا بچسبد حرفی نیست ! ما هم کاری به کارش نداریم !

دو سه باری شیطان رجیم گولمان زد که بالکن خانه را سم پاشی نموده و کابوسمان را پایان بدهیم ! لیکن هر بار با دیدن همسرم پا به فرار گذاشت ! چند روز پیش به شیطان رجیم لعنت گفته و خواستم مذاکره ای کنم تا شاید قانع شود که بهتر است هر کس به خانه خودش اکتفا کند !

درب بالکن را که گشودم یکی از اقوام شریفشان را مشاهده کردم ! آنقدر بزرگ و عظیم الجثه که روی دو پا با چرخش کمر به سمتم نرم و نازک قدم برمیداشت !به نظر می امد ایشان هم برای مذاکره امده باشد ! خبری هم ندادند تا گاوی، گوسفند بی زبانی ،خونی جلوی پایشان بریزیم تا با آن هیبت چشم نخورند ! چست و چابک ، با فریادی پا به فرار گذاشتم ! ایشان هم فرار کردند ، و حالا چند روزیست که صورتی پوش خانمان هم دیگر نیست !!مذاکره کوتاه ما به ثمر نشست و به رسم وفا امروز برایش روی دیوار بالکنمان نوشتم :

 پیراهن صورتی دل من را بردی ! اما متاسفانه تو نمیدانستی که از ترس ما را کشتی و غم مان را نخوردی !

ای نامه که میروی به سویش ... #فرزانه_دوستی


داستانطنزنویسندگیمارمولکقصه
مینوشتم ولی نمیتونستم به اشتراک بزارم وقتی به اشتراک گذاشتم بهتر نوشتم حالا عاشق نوشتنم ... بنویسم یا چی ؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید