اولینباره که تو یک مسابقه شرکت کردم، اون هم با کلمههام. کلمههایی که اگر همه زندگی من نباشن قطعا بخش مهمی از اون هستن. مسابقه بین کسانی برگزار میشه که با محتوا سروکار دارن. محتوای متنی. یعنی نویسنده هستن اما برای کسبوکارها مینویسن. کپیرایتر هم نیستن که هدفشون فروش باشه اما خب بالاخره هدفمند مینویسن.
دوستم؛ متنی که برای مسابقه نوشتم رو برای یکی که خودش هم مینویسه خونده. طرف گفته بود خیلی قشنگه و حتما میره دور دوم. لپام قرمز شد و ذوق کردم و فروتنانه گفتم: نه بابا اینطوریها هم نیست. یکهو، ورِ جدی مغزم شروع به کار کرد. لحنم عوض شد و به دوستم گفتم میدونم قشنگه، اما قبول داری که ما وسطِ دو تا ماجرای کاملا دور از هم گیر افتادیم؟
من و تو داستانمحوریم و ادبیات رو میاریم تو متنهامون و وقتی دلمون با یک برندی باشه، همه اصول و قواعد رو از یاد میبریم و برای دل آدما مینویسیم نه مغزشون. اونهایی که کارشون محتواست مارو قبول ندارن و میگن امان از این هنریها و تیترهای چپرچلنگشون که هیچکس جز خودشون نمیفهمه چی میگن. از اون ور هنریهای واقعا هنری هم مارو قبول ندارن. ما براشون یک مشت مارکتر بیروحیم که از قلم، از کلمه، سوءاستفاده میکنیم. نوشتههای ما دل آدما رو به دست نمیاره، با موذیگری هدایتشون میکنه سمت لینکی، پستی، چیزی.
قدیمترها که جوون بودم و غم نان نداشتم، به پشتوانه جیب بابا، یک مفهومی برای خودم ساخته بودم، به این جور نویسندهها و کپیرایترها لقب نویسنده درباری داده بودم. یعنی میگفتم آخه مگه میشه آدم کلماتش رو قربانی هدفهای یک برند بکنه؟ یعنی من از جونم مایه بذارم و قلمم رو بچرخونم تا پوشک بچهای شناخته بشه یا نرخ درگیری با مخاطب یک رستوران زنجیرهای افزایش پیدا کنه؟
(نویسنده درباری بودن به شکل درست و حسابی و باسواد کافی خیلی هم خوب، مفید و بسیار سخته، بحث سر تفاوتش با اون سر طیفه)
حالا که چند سالی میشه سی رو رد کردم و باد کله مبارکم کمی کمتر شده، میدونم که بله میشه. چون من تو دستام همین قلم رو دارم وکلمههارو. باید بعضیهاشون رو فدا کنم و بفروشمشون تا بتونم جیبم رو برای زمانیکه عاشقانه پشت میزم نشستم پر کنم. همون وقتی که تو دست چپم سیگار لاغر قدبلندیه که خیلی قشنگ دود میکنه (تصورش که شدنیه؟) و دست راستم هم قاعدتا باید دور مدادی حلقه شده باشه که خیلی سیاه مینویسه و موقع لغزیدن روی کاغذ، صدای قشنگی از خودش در میاره. (آخه از اون نویسندههای خاصم که اطوار منحصربه فرد خودش رو داره، معمولیترینش، همین دوری از دنیای مدرن و دیجیتاله، حتما باید با مداد بنویسم). اون موقع شروع میکنم به نوشتن، همون جوری که دلم میخواد.
حالا همه اینهارو گفتم که بگم مشکل اینه که من خودم نمیدونم کجای طیف هستم. نویسنده درباری هستم یا دلی؟
این رو میدونم وقتی میرم خونه استاد نوشتنم، دنیا برام متوقف میشه. پیمان فقط سه سال از من بزرگتره اما به اندازه سی سال بیشتر از من کتاب خونده و خیلی سال پیش فهمیده کجای طیف قرار داره و باید چی کار کنه. اسم خونهش «کمد لباسه» و «کارگاه کمد لباس» همونجا برگزار میشه. کارگاهی که به قلمهای بیقرارِ نوشتن راه و رسم نویسنده بودن، نویسنده خلاق بودن رو نشون میده. هر گوشه خونه زیبایی و سادگی خودش رو داره. اونقدر زیبا که دلم میخواد همون جا بمیرم.
اما من استادهای اون سر طیفی هم دارم، مثلا تازگیها یکیشون گفته لطفا تخصص خودتون رو معلوم کنین و بگین من فقط برای فلان حیطه مینویسم. این کلاس بیست ساعته، ضمن اینکه بسیار مفید بوده، روانم رو هم بسیار آشفته کرده. من نه تنها سخته برام که حیطهم رو معلوم کنم، بلکه الان حتی به عنوانِ شغلی لینکدین خودم هم شک کردم.
قراره کمی با خودم راه بیام و بذارم زمان بگذره و همه این فکرها تو ذهنم تهنشین بشه. بعد آروم بینشون راه برم و یکی رو انتخاب کنم. دارم به این فکر میکنم که دو تا شخصیت جداگونه داشته باشم. یکی خودم. همین که الان هستم. بنویسم و بنویسم و متوقف نشم. اونقدر بنویسم که «مارگرت اتوودی»، «ریموندکاروری» چیزی از روحم در بیاد. بعد برم کفِ آشپزخونه کمد لباس همونجایی که پیمان با موزاییکهای کوچولوی سبز ایرانی خوشگلش کرده، بیفتم بمیرم. اینطوری بچههای دورههای بعدی کمد لباس میان به زیارتم.
و اما یک شخصیت دیگه هم باید بسازم برای خودم. شخصیتی که وظیفهش اینه مراقب باشه فرزانه واقعیه از گشنگی نمیره. ایشون باید قیافه کمی متکبر داشته باشه تا توسط افراد جامعه دریده نشه و وقتی بهش میگن کلمهای چند میگیری بنویسی؟ سکته نکنه. باید قواعد و اصول اتحادیه محتوانویسهارو رعایت کنه، عاشق برندها بشه، حتی الکی. این همه آدم ادای عاشقی درمیارن یکشون هم من. کتابهای ترجمه شده از نویسندههایی امثال خودش رو بخونه و تو یوتیوب دنبال منبع جدید بگرده که بهروز باشه. این شخصیت وقتی یکی نوشتهش رو میخونه و میگه لطفا شاعرانگیش رو کم کن باید خودش رو کنترل کنه و فرد مقابل رو منهدم نکنه.
خدارو چه دیدی؟ شاید تونست تخصص خودش رو «نوشتن درباری در حوزه ادبیات، فرهنگ و شاعرانگی» اعلام کنه. شاید اصلا برندهایی پیدا بشن که نیازشون همچین نویسندههایی باشه.
فقط یک مشکل میمونه اون هم نوشتن عنوان شغلی تو لینکدینه. چی بنویسم آخه؟
(تیتر از اون تیترهاییه که محتوانویسها و سئوکارها ردش میکنن، اما هنریها میفهمن چی میگم، نه؟ ? )