معمولاً امکان مواجه شدن با یک حادثه خود به اندازهی کافی دلهرهآور است، چه برسد به این که حادثه محتمل نیز باشد. بعد از این که من و دوستم به واحدی نقل مکان کردیم که در طبقهی ششم واقع بود، همه چیز به نظر خوب میرسید. تا اینکه به زودی متوجه شدیم که آسانسور ساختمان به شدت معیوب و خطرناک است. در اصل، آپارتمان ما دو آسانسور داشت که وقتی یکی خراب میشد، دیگری را راهاندازی میکردند. هر دوی این آسانسورها نیز به طرز نگرانکنندهای خطرناک بودند. بگذارید اینطور بگویم که وقتی آسانسور از بالا به پایین حرکت میکرد، در یک سقوط آزاد به سر میبردیم. وقتی از پایین به بالا حرکت میکرد، اما به گونهی عجیبی شناور بود. انگار که هر لحظه ممکن بود که اتاق آسانسور رها شده و سقوط کند. علاوه بر این، چه در مسیر پایینرو و چه در مسیر بالارو به چیزهای مختلفی برخورد و صداهای عجیبی تولید میکرد. ما هم که اجارهنامه را بسته بودیم و باید وضع اضطرابآور را تاب میآوردیم و تاب هم آوردیم. اما میهمانهایمان خیلی با قضیهی تاب آوردن ما موافق نبودند و اغلب از به خانهی ما آمدن در هراس بودند. برای همین من و دوستم خیلی مصمم و محکم تصمیم گرفتیم که با مدیر ساختمان صحبت کنیم. بعد از پیدا کردن ایشان متوجه شدیم که مرد خوش مشربی است و بسیار خوشایند. تنها ایرادش این بود که به نظر میرسید هیچچیز برایش مهم نباشد. و همینطور هم بود. جناب مدیر پیگیر دریافت شارژ واحدهای مختلف نبود و همسایهها هم همه بینظم و بیمسئولیت بودند. تصور کنید که هیچکس وضعیت خطیر آسانسور را جدی نمیگرفت.
خب، اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که در این آپارتمان کسی انگیزهی چندانی برای ادامهی حیات ندارد. گویا همه به دنبال بهانه بودند برای مردن. وقتی که با آقای مدیر روبهرو شدیم و شروع به صحبت کردن کردیم، خیلی موقرانه به شکایتهای ما گوش داد و اهالی ساختمان را برای همهچیز مقصر معرفی کرد و گفت که کاری از دستش بر نمیآید. من به معنای واقعی کلمه ناامید شدم و از آن پس احساس میکردم که در یک بیمارستان روانی زندگی میکنم که تمام مریضهایش به دلیل قصد و یا اقدام به خودکشی بستری شدهاند. وقتی که متوجه شدیم کاری از دستمان برنمیآید، به مرور زمان با وضع موجود سازگار شدیم. تا اینکه وسواس عجیبی ذهنم را به خود مشغول کرد. به تدریج به ازای هر چند باری که بیرون میرفتم، تعداد دفعات کمتری سوار آسانسور میشدم. گاهی خودم را غرق در فانتزیهای مرگ با آسانسور میدیدم و برای خودم اشک میریختم.