صدای سرفههای پشت سر هم سینا کلافهم کرده بود. یه کوه دستمال کاغذی کنارش تلنبار کرده بود که مطمئن بودم نصفش تمیزه و فقط برای اینکه ادای آدم بزرگها رو دربیاره، گولهشون کرده بود و انداخته بود کنار میز. از وقتی مدرسهها باز شده، هر ماه این بند و بساط رو داریم. اول خودش سرما میخوره و پشت سرش هم من و باباش. انگار به جای کلاس اول میرن کلاس گرفتن انواع و اقسام ویروس. حالا هم که مهرداد رفته ماموریت و زمین و زمان به هم گره خورده تا کارهام هزار برابر بشه. از شرکت دورکاری گرفتم که کنار سینا بمونم و مراقبش باشم. هر نیم ساعت یه بار مجبورم از پشت لپتاپ بلند بشم و بهش یه چیزی بدم و کارهای تمومنشدنی خونه رو انجام بدم. تا غرق کار میشم و میفهمم دقیقا مشکل کجاست، دو تا چشم اشکی و ناراحت نگاهم میکنن و باز همه چیز از نو!
قرار بود مهرداد شب بیاد ولی زنگ زد که کارشون بیشتر طول کشیده و پسفردا صبح حرکت میکنن! سینا هم قرصهایی که دکتر براش نوشته رو به زور میخوره اما قرص «بابا کی برمیگرده؟» رو هر یه ساعت یه بار سر موقع میخوره. یکم مونده به اینکه از خستگی بزنم زیر گریه، تصمیم گرفتم برم پیش مامان. اینجوری هم حداقل یکی حواسش به سینا بود و میتونستم یه ساعت پشت سر هم کار کنم و هم یکم باهاش حرف میزدم و سبک میشدم.
وقتی رسیدم، بوی دمپخت گوجه توی کل خونهش پیچیده بود و داشت خیارهای سالاد شیرازی رو با حوصله ریز ریز میکرد. تا نشستم روی مبل و نفس عمیق کشیدم، ریمایندر ذهنم فعال شد و نفسم رو بند آورد! بله! امروز آخرین مهلت پرداخت قبض موبایل بود! تا چند ساعت دیگه من میموندم و شوهری که ماموریته و موبایلی که یهطرفهست و نمیتونم بهش زنگ بزنم! ترکیب فوقالعاده که با یه بچه مریض کامل میشد!
با نگرانی بلند شدم که تا دیر نشده، برم دم خودپرداز. همیشه و هر ماه با قبض موبایلم مشکل داشتم تا اینکه از یه جایی به بعد مهرداد مسئولیت کامل تموم قبضها رو قبول کرد. سینا هم با یکدفعه رفتن من احساس وظیفه کرد و بنای گریه کردن رو گذاشت! اگه بچه دارید که هیچ، اگه ندارید باید بگم که یکی از سختترین کارهای دنیا توضیح دادن اهمیت و فوریت پرداخت قبض برای یک بچه ۶ ساله سرماخورده است. بالاخره تونستم قانعش کنم و با بالاترین سرعت به سمت خودپردازی که اصلا هم نزدیک نبود رفتم! خیابونی که مامان داخلش زندگی میکنه، ۸ تا خرازی داره! دقیقا ۸ تا! اما یه دونه خودپرداز سالم هم نداره!
بعد از پرداخت کردن قبض، یه نفس نیمهراحت کشیدم و با سرعت به سمت خونه مامان رفتم تا قبل از اینکه سینا برای بار هفتم بهم زنگ بزنه، رسیده باشم. وارد خونه که شدم، خواهرم رو دیدم که پشت میز نشسته و برای سینا انار دون میکنه تا دیگه گریه نکنه. یکی از راههای خوشحال کردن پسرم، پیشنهاد هر خوراکی قرمز رنگیه و این بار هم انار قرمز به دادمون رسید! همون موقع گوشی خواهرم لرزید و از من خواست پیامش رو براش بخونم که گوشیش چسبناک و کثیف نشه. با خستگی موبایل رو از توی کیفش درآوردم و پیام جدید رو باز کردم. چند لحظه به گوشی خیره شدم و یه آن احساس کردم فشار مریضی سینا، عقب افتادن اومدن مهرداد، ددلاینهای پروژهها، شوک قبض و قطعی تلفن چند برابر شده! پیام رو آروم و با صدای از ته چاه دراومده برای خواهرم خوندم:
«قبض موبایل شما با موفقیت به صورت خودکار پرداخت شد. با تشکر از استفاده از خدمات پرداخت دبیت.»