پذیرش. واژهای که تا به زبان میآید، انگار لبخندی پنهان در چهره شنونده میدود. لبخندی از جنس «باشد، شما هم عاقل شدید.» در فرهنگ ما، پذیرش معمولاً آخرین پله نردبانی است که بقیهاش شکسته؛ جایی که بقیه راه را افتادهای، خسته، و به خیال خودت «دیگر چارهای نیست».
اما همین واژه کوتاه، وقتی پایش به زندگی واقعی برسد، به طرز اعصابخردکنی سخت است. چه کسی دلش میخواهد بپذیرد که باخته؟ و تازه، از کی تا حالا قبول کردن شکست اسمش شده «شجاعت»؟ با اینهمه، در گوشههای کمنور زندگی، گاهی چارهای جز این نمیماند که بپذیری: این اتفاق افتاده. و تو با همه غرغرها و آرزوهای بربادرفتهات، در مرکز همین ماجرا ایستادهای.

بعضی از روانشناسها با بیخیالی حرفهای میگویند پذیرش به معنای تسلیم شدن یا رضایت دادن نیست. یعنی قرار نیست چیزی را که از آن متنفری، ناگهان دوست داشته باشی. فقط باید با خونسردی اعتراف کنی که این، واقعیت فعلی توست.
مسأله این است که ما از بچگی یاد گرفتهایم «نه گفتن» را شرافتمندانهتر از «بله گفتن» بدانیم. گویی قبول کردن، نوعی خیانت به خود است. نتیجه این شده که پذیرش را یا با رضایت قاطی میکنیم، یا با شکست. هر دو برداشت، به کار مقاومتگرها میآید: همانهایی که با سماجتی غریزی، سرشان را به دیوار میکوبند و میگویند «هنوز امید هست».
ولی پذیرش، اگر بخواهیم منصف باشیم، گاهی حکم شروعی تازه را دارد. اینکه از همین جایی که ایستادهای (نه جایی که آرزو داشتی) شروع به حرکت کنی. حتی اگر آنجا، چندان جایی برای ایستادن نباشد.
مشکل وقتی جالبتر میشود که بفهمی میتوانی هم بپذیری و هم متنفر باشی. مثل مهمان ناخواندهای که نمیتوانی بیرونش کنی، اما میتوانی در آشپزخانه بایستی و همانطور که برایش چای میریزی زیر لب بد و بیراه بگویی. پذیرش لزوماً خاموش کردن آن غرغر درونی نیست؛ گاهی فقط به معنای جا دادن به هر دو چیز است: واقعیت و نارضایتی از آن.
امتناع از پذیرش، چیزی جز جنگیدن با گذشته نیست. ضربهزدن به تصویری که قبلاً نقش بسته. نتیجه هم روشن است: فرسودگی. انرژی که میتوانست صرف تغییری هرچند کوچک شود، صرف بحث با جهان میشود که «این نباید اتفاق میافتاد».
پذیرش، در نهایت، یک جمله است: «این همان چیزی است که هست.» کوتاه، بیهیجان، ولی عجیب رهاکننده. از اینجا به بعد، یا شرایط تغییر میکند یا تو. انتخاب دیگری در کار نیست.
وقتی این را بگویی، دیگر لازم نیست وانمود کنی واقعیت فرق دارد. لازم نیست بازی «شاید» را ادامه بدهی. و همین، به شکلی خونسرد، آرامت میکند. نه آرامش عرفانی، بلکه سکوت بعد از یک دعوای طولانی؛ سکوتی که میدانی هنوز همهچیز را حل نکرده، ولی دستکم فعلاً تمام شده.
پذیرش، بیش از هر چیز، دست دادن با خودت است. اینکه بگویی: «میدانم کجا ایستادهام. و اگر قرار است تغییری رخ بدهد، از همین نقطه شروع میشود.» شجاعتش هم همین است؛ نه قهرمانبازی، نه فداکاری. فقط یک جور عقل سلیم که دیر یا زود به سر آدم میزند، اگر شانس بیاورد.