یک همهمه ای در ذهنم نقش بسته است که نمی دانم دقیقاً او را کجا، کی و چگونه دیده ام و چرا با تمام متفاوت بودن اش، دلباخته اش شدم. قدش بلند بود. خیلی بلند و هیکلی و چهارشانه. طوری که با یک دست می توانست راحت مرا بلند کند و روی میزی بگذارد. من هم در حالت عادی قدم متوسط است فکر کنید یک دختر ۱۵۸ سانتی در مقابل یک مرد تنومند نزدیک دو متر که چهارشانه هم باشد. ابرو و چشم ها و موهایش مشکی بود. این تفاوتی که می گویم فقط در ظاهر نبود در بیشتر جهات می توانستم آن را درک کنم که مهمترینش در موضوع وجود بود. البته از ابتدای آشنایی متوجه این موضوع نشدم. انگاری کم کم پرده هایی از وجود او کنار می رفت و من در بهت و حیرت فرو می رفتم. گفتم که نمی دانم کجا و کی دیدمش اما یادم است که او به سراغم آمد؛ طوری که هر چقدر هم نزدیک تر می شد، گردنم بیشتر درد می گرفت. وقتی جلویم ایستاد باید سرم را به حدی عقب می بردم که بتوانم کامل صورت او را ببینم. منظره جالبی نبود. خودم خیلی معذب بودم. همیشه از قدم ناراضی بودم و حالا کسی رو به روی ام قرار گرفته است که دو برابر قدم به چشم میآمد. گفت اسمم نومان است. تا به حال همچین اسمی را نشنیده بودم اصلا نمیدانم فارسی است یا عربی یا زبانی دیگر. البته من سوالی نمیپرسیدم؛ خودش همینطور حرف میزد. می دانید هر چقدر بیشتر می خواهم اجزای چهره اش را به خاطر بیاورم همانهایی که در ذهن هم دارم انگار فراموش می کنم. واقعیت این است که میترسم بیشتر توصیفش کنم. میگفت خیلی وقت است که عاشق من است نمیدانم عاشق چه چیز من بود اما اینطور میگفت. به او گفتم: که اولین بار است که او را دیدم
اما او گفت: که مرا از بچگی میشناسد و همیشه به ملاقات می آمد
تعجب کردم که چطور به ملاقات من میآمد اما تا به حال یک بار هم او را ندیدم این طور که نشان میداد خیلی حواسش به من بود. من با تمام وجود، عطش عشقش را، اینکه چقدر دلش میخواهد مرا لمس کند، بویم کند را می توانستم حس کنم. هرجا میرفتم با من بود. گویا کسی متوجه او نمیشد. از نظر دیگران، ما دو نفر، فقط من بودم و من. انگار که گویی من تنها در حال خوش و بش با خودم هستم.
در ابتدا زیاد از او خوشم نمی آمد فقط به خاطر اینکه از تنهایی بگریزم به حرفهایش گوش می کردم. البته زیاد از خود آمار نمی داد. مثلاً نمیگفت خانهاش کجاست! اهل کجاست! پدر و مادرش چگونه اند! آیا خواهر و برادری دارد یا نه؟! اما در مورد من همه چیز را میدانست. نیاز نبود من چیزی بگویم. در واقع آشنای غریبه ای بود. نومان دستم را میگرفت یا از جا بلندم می کرد ولی انگار این دست زدن ها برایم مشکل شرعی نداشت یا حس بدی که یک غریبه به من دست بزند را نداشت. حتی برای گرفتن دست هایم، نه اجازه میگرفت و نه من مانع می شدم. نمیدانم چرا!
واقعا دیوانه کننده بود که همه چیز را در مورد من میدانست واقعا معذبم می کرد. فکر کنید تا در مورد خلوتگاه های من هم میدانست. از او خواستم که در مورد چیزهایی که اذیتم میکند حرفی نزند. طوری از همه چیز آگاه بود که انگار مقرب درگاه خداست.
نومان شوخ طبع نبود بیشتر احساساتی بود تشنه عشق و بی تاب دوست داشتن کسی بود. یادم رفت اسمم را بگویم نامم لیلی است. ۲۸ ساله. از آن جهت نامم لیلی است که ابروان و چشم هایی همچون شب سیاه دارم بله درست مثل نومان.
چند سالش است نمی دانم. ولی به ۴۳ ساله ها می ماند. شاید بزرگی جسه اش گولم میزد. از اینکه کسی او را نمی دید مرا می ترساند. چطور خانواده ام به وجود او اعتراض نمی کردند چطور انقدر راحت وارد اتاقم می شد بدون اینکه کسی متوجه شود. چرا همه جا هست؟ مثل روحی بود که نباید از جسمش جدا میشد. از او پرسیدم ولی جواب قانع کننده نمی داد مثلاً میگفت وقتی من پیش تو بودم خودت هم متوجه من نمی شدی یا مثلاً میگفت فلان وقت در فلان جا که فلان کار را میکردی مرا یادت هست؟ مرا دیدی؟ خودم هم نصف چیزهایی که میگفت را یادم نبود. یک شب که بی خبر به خانهمان آمد آنقدر یواش و پاورچین و پاورچین میآمد که خندم میگرفت. فکر کنید در اتاقم باز بود و من می دیدم که از وسط پذیرایی کوچکمان که پدر و مادرم روی مبل نشسته بودند و تلویزیون تماشا می کردند از جلوی آنها رد میشد و آنها متوجه نمی شدند.
کم کم بی خیال این شدم که چرا بقیه او را نمیدیدند. راستش از اینکه رابطه بی دردسری است خوشم میامد. نوامان می رفت و می آمد و کسی نمیفهمید. شب تا صبح کنارم میخوابید و کسی نمیفهمید.
کم کم علاقه ای در من شکل گرفته بود البته نمیدانم علاقه یا عادت!
یک شب، روبرویم روی تخت نشست من هم با همان لباس های خانگی به چشمانش زل زده بودم دست هایم را در دست هایش گرفت. دستی به موهایم کشید و موی باز شده ام را پشت گوشم گذاشت و سرم را روی سینهاش چسباند و موهایم را بویید واقعاً این کارها را با چنان احساسی انجام میداد که دلم میخواست گریه کنم.
دستانم را از پشت به کمرش حلقه زدم کمی به همان حالت مانده بودیم که ناگهان از جایش خیز برداشت انگار که برق گرفته باشداش.
واقعا ترسیدم گفتم: چه شد؟!
گفت: باید بروم. این اولین بارش نبود که اینطور بی مقدمه می خواست برود هر بار که اینطور می رفت دیگر نمی خواستم ببینمش ولی نمی شد تنها راهی که می توانستم به این حرفم پایبند باشم این بود که چشمانم را ببندم تا خسته شود و برود ولی نمی شد. آخر تا کی با چشمان بسته زندگی میکردم یک ساعت؟! دو ساعت؟! یک روز؟! تا چشمانم را باز نمیکردم ول کن ماجرا نبود. وقتی خسته میشدم و چشمانم را باز می کردم، لبخند میزد و من آه میکشیدم بعد هم مرا در آغوش می کشید و معذرت خواهی می کرد.
روز به روز به آغوش هایش معتاد تر میشدم. به دیدن چشمهایش یا لمس کردن دستان بزرگش.
آه که چقدر سخت است یادآوری آن روزها. وقتی در آغوشم می کشید نقطه ی آرامشم به عدد صد می رسید و نفسم راحتتر بالا و پایین میرفت. وقتی به چشمانم زل میزد درون چشمانم اشک حلقه میزد. بگذریم.
آرام گفت بخشیدی؟ من هم با حرکت چشم او را مطمئن کردم که بخشیدم کنار هم روی زمین دراز کشیدیم. هُرُم بدنش به حدی بود که نیازی به پتو نداشتم چرخیدم به سمتش که دیدم باز قصد رفتن کرده است. نگذاشتم. خواب و بیدار بودم اما می دانستم چه میخواهم اصرار کرد که برود تا بعد که میآید برایم توضیح دهد؛ قبول نکردم. خسته بودم از طفره رفتن هایش. دیدم دارد در هوامعلق میشود و او هم مدام قسم میداد که دستش را رها کنم ولی من فقط نگاه می کردم. دستانش در دستهایم تغییر میکرد ترسیده بودم. ماتم برده بود. پاهایش تغییر میکرد و نومان زار میزد که دستانش را رها کنم و رها کردم!
مات و مبهوت ایستاده بودم نومان رفت نمیدانم چند ساعت یا چند روز با آن حال ایستاده بودم. الان که دارم آن روزها را می نویسم میبینم چرا وقتی باید رها می کردم نکردم؟! چرا حال خوبم را فقط به خاطر کنجکاویم، خراب کردم.
در تمام آن روزها خانواده ام، متوجه رفتارهای من شده بودند اینکه مدام با کسی صحبت میکردم وقتی در مترو یا بی آرتی، با سر بالا نگاهش میکردم و حرف میزدم همه نگاهم میکردند. مدام در مسیر این متخصص اعصاب و روان و آن روانپزشک حاذق شهر و فلان دعانویس عابد بودم. مادرم مدام گریه میکرد چرا دختر اش دیوانه شده است اما نمی دانست آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. اما بعد از رفتن نومان حالم خیلی خراب شد. شبها دیر می خوابیدم و صبح زود بیدار میشدم به امید دیدن نومان.نمیدانم شاید منتظر بودم غافلگیر شوم.
دکتر ها فقط میگفتند که میشود بیماری آن را با قرص و شوک الکتریکی و بستری شدن کنترل کنند و آن دعا نویس عابد هم هربار دعایی می داد که یا باید خیسش می کردم یا می سوزاندم و چیزهای عجیب غریب دیگر که حالا بگذریم.
من الان جایی هستم که اصلا نمیدانم اینجا کجاست. اتاق بزرگ با دیوارهای سفید و یک پنجره رو به حیاط و یک تخت که ملحفه سفید دارد بیشتر شبیه به قبر بزرگی است که مرده متحرکی را با کفنی سفید پیچانده اند و وقتی از این سوی اتاق به آن سو می رود کفن را در دستانش گرفته و روی زمین می کشد.
نه تاریخ می دانم نه هفتهها را. فقط صبح و شب شدن را متوجه میشوم آن هم از صدقه سری یک پنجره در اتاق و آدم هایی که کفن پیچ در حیاط راه می رفتند.
یک روز که هوا گرگ و میش بود نومان آمد. بلند شدم و نشستم کاملاً خنثی بودم. به خاطر قرصهایی که میخورم زیاد نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. فقط گفتم: کجا بودی؟
گفت: همیشه کنارت بودم.
گفتم: پس چرا نگذاشتی ببینمت؟
گفت: نمیخواستم اذیت شوی.
پوزخندی زدم و گفتم: نمی خواستی اذیت شوم؟! حرفم را پی گرفتم و گفتم: فقط نه تنها درد عشق را چشیدم بلکه در نگاه اطرافیان به چشم یک دختر دیوانه و افسرده درآمدم. سرش را پایین انداخت.
گفتم: خوب تعریف کن!
گفت: چه چیز را؟
گفتم: از وجودت برایم بگو
گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟
گفتم: نه. خودت برایم تعریف کن
به چشمانم خیره شد و گفت: پس می گویم. من نه انسان ام نه فرشته. من جنم. وجودم آتش است. هُرُمِ بدنم متوجه این موضوع ات نکرده بود؟
ابروهایم را در هم کشیدم. گفتم: چند سالت است؟
گفت: به سال ما یا شما؟
گفتم: چه فرقی می کند
گفت به سال خودمان ۸۰۰سال
گفتم: پیری یا جوان؟
گفت: جوان
گفتم: از کی مرا میشناسی؟
گفت: از هفت سالگی ات
گفتم: از کجا؟
گفت: یادت نیست مدرسه ات نزدیک یک غار تاریک بود؟
گفتم: چرا یادم است
گفت: یادت هست بعد از تعطیلی مدرسه تو و همکلاسیهایت به آنجا آمدید؟
گفتم: یادم است
گفت: من آنجا بودم. دیدمت. ترسیدن و جیغ زدن هایت خنده دار بود. دنبالت تا بیرون غار آمدم. از آن موقع گهگداری به دیدنت می آمدم؛ تا یک روز که جرأت کردم تا خودم را در شمایل یک انسان نشان دهم. من با وارد شدن در بدن این شخص به دیدنت آمدم البته از زمانی که بدن را در اختیار می گرفتم را یادش نمی ماند.
گفتم: خوب آخر چه؟
گفت: عشق من به یک انسان به نظرت شدنی است؟ ادامه داد؛نه نیست. از طرف خانواده خیلی مورد شماتت قرار گرفته ام. اگر به دیدارت آمدم دیدار خداحافظی است. برایم سخت است خیلی سخت. من دیوانه توام لیلی اما وجود ما در تلاقی یکدیگر است. می دانی؟ نمی شود. من بیشتر از یک حدی نمیتوانم به تو نزدیک شوم من فقط میتوانم عاشقت باشم.
دوباره گفتم: پس من چه؟
گفت: میتوانم درونت را ببینم. با یک انگشتش دست روی گونه ام کشید و گفت: تو هم مجنون شده ای لیلی.
و با حالت شوخی گفت: فکر میکردی یک روزی عاشق و دیوانه چیزی مثل من بشوی؟
چقدر لحظات سنگینی بود؛ که حتی خنثیسازی های قرص ها هم جوابگو نبود و خنده و گریه ام توأمان شده بود.
گفتم: بازم می توانم ببینمت؟
گفت: اجازه نمیدهند.
نومان گفت: بگذار قشنگ تمامش کنیم. از تو می خواهم کنارم دراز بکشی. ملحفه ام را روی زمین به اندازه دو نفر پهن کردم و در یک طرف آن طاق باز دراز کشیدم. دستانم را گرفت.
گفت: کمکم میروم فقط نگاهم نکن. خودم را سفت کرده بودم و ترک های سقف را نگاه میکردم. لرزش انگشتانش را در سر انگشت هایم حس می کردم و کمکم دستانش از دستانم فاصله میگرفت و دور و دورتر می شد لابد مثل قبل در هوا معلق شده بود و کم کم رفت. باورتان می شود؟ رفت! به همین راحتی و من ماندم وسط اتاق سفید که روی موزاییک های ناجور دراز کشیده ام.