به خودم نگاه میکنم.
یه دختر در آستانه ی بیست و یک سالگی که با اصرار میگوید بیست ساله است، چون از بزرگ تر شدن واهمه دارد! چون تصوری که در دوران کودکی از خود داشته با واقعیت الان تفاوت هااا دارد، و این دختر بیست و یک ساله در پی فرار از واقعیت ماجراست...
اما تصور این دختر از خودش چه بوده؟ تمام ذهن و خاطراتم را مرور میکنم، واقعا هدفم چه بوده؟ تنها چیزی که میبینم یک خانم سرشناس فرهیخته میبینم که نقش مهی در حل مشکلات مردم داشته (اوهوع!) . این خانم فرهیخته فردی بسیار دانا و درست کار هست و در زمینه ی شغلیش بسیار حاذق و کار بلد است!
همین. هیچ جزئیات بیشتری از این خانمی که از خودم در ذهنم ساخته ام وجود ندارد. اینکه این خانم چگونه به مردم خدمت میکند؟ قرار است در چه زمینه ای شاهکار (!) کند؟ اصلا این خانم چه کاره است؟ برای چه چیزی در این دنیا خلق شده است؟ این ها همه ی سوالاتی هستند که تا همین امروز که بیست سال و هشت ماه و بیست و شش روز سن دارم ذهنم را درگیر کرده و هنوز نمیدانم برای چه ساخته شده ام؟
زمینه ای نبوده که پا در آن نگذارم تا بلکه هدف زندگیم را بیابم. در رشته ای تحصیل میکنم که روز به روز بیشتر متوجه میشوم با روحیات من در تضاد است. کتاب های مختلفی خواندم، اما آن هدفی که میگویند باید صبح ها با یادش از خواب بیدار شد و شب ها با فکرش به خواب رفت را نیافتم. چیزی در ذهنم میگوید آن هدفی که درباره اش صحبت میکنی وجود خارجی ندارد! ذهنم مسخره ام میکند و میگوید تو با خودت چه فکر کرده ای؟ فکر کرده ای آدم خاصی هستی؟ به همین زندگی یکنواخت و بی هدف و بیهوده ات راضی باش و مثل هشتاد درصد مردم که روزی به دنیا می آیند و با یک روتین ساده زندگی میکنند و در نهایت میمیرند زندگی کن، همین!
همین؟ اما من فرار میکنم. و تصویر اولین جمله از زبان دکتر شریعتی در ابتدای کتاب "طرحی از یک زندگی" در ذهنم نقش میبندد:
نمیدانم که در طرح بزرگ خدا من چه نقشی دارم و چه سرنوشتی؟ ولی اینقدر مطمئنم که بی هیچ نیست.