
خستهام! مثل دوندهای که سالها دویده است و حالا دیگر رمقی در پاهایش نمانده که حتی یک گام دیگر بردارد، و نفس نفس زنان در حاشیهی مسیر نشسته، مأیوسانه فوج جمعیت دوندگان را مینگرد که به سمت خط پایانیِ نامرئی میتازند.
این حس و حالیست که گاهی به من دست میدهد. انگار در مقابل جادهی بی پایان زندگی و قوانین سخت و بیانعطافش، کم میآورم و زانو میزنم و حس میکنم دیگر قادر به ادامه نیستم.
گویی تمام انگیزهها و آرزوها بخار میشوند و به هوا میروند، و در دور دستها به ابری دست نیافتنی بدل میشوند. مُشتی هوا که حتی اگر روزگاری به آن برسی، غیرقابل لمس است. و آنگاه خود را سرزنش میکنی که چه تلاش مذبوحانه و بیهودهای را برای این وصالِ ناممکن کردهای. وصل به پوچی... مضحک است!
چه کوششها کردهای، چه مسیرهای طولانی را پیمودهای، چه دلهایی را زیر پا گذاشتهای، چه لذتهایی را دفن کردهای، چه نفسهایی را حبس نمودهای، چه گلایههایی را در نطفه خفه کردهای، چه کمبودهایی را تاب آوردهای، چه دردهایی را برتافتهای و چه واقعیتهایی را آگاهانه ندیدهای...
کف پاهایت را مینگری که پر است از تاولهای کهنه و نویی که سالها درد و رنجشان را تحمل نمودهای برای رسیدن به هیچ...!
این سناریوی دردناک و ناامید کننده، مانند فیلمی از مقابل چشمانم میگذرد و لحظه به لحظه بیشتر توانم را میمکد. میدانم زندگی با چنین اندیشهای، محکوم به شکست است. پس ناگزیر دست بر زانو میگذارم و برمیخیزم و باز در راه رسیدن به آن مقصدِ نامعلومی که نمیدانمَش، لنگان لنگان میدَوَم!
✍ #فاطمه_سادات_جزائری
