
هیچکس از دیدن خندهی امیر استقبال نمیکرد. خنده برایش یک واکنش نبود، یک نیاز بود؛ یک فرایند زیستی شوم. وقتی میخندید، چهرهاش به شکل غیرطبیعی کشیده میشد و دندانهای ریز، زرد و کرم خورده ای نمایان میشد که مجموعا لبخند زیبایی نمی ساختند. اما مشکل اصلی، خود خنده نبود، بلکه علت آن بود. دو چیز پسرک را حسابی می خنداند. صدای ناله ی حاصل از درد و نگاه وحشت زده ی حاصل از ترس.
جثهای درشتتر از همسنوسالانش داشت؛ یک قداربندِ زودرس که عضلاتش نه از بازی، که از زدوخورد شکل گرفته بودند. استعداد ذاتیاش در کتککاری بود، گویی بدنش پیش از آنکه زبان باز کند، فنون دردآوری را میدانست. از زدن همکلاسیهای لاغر و ضعیفش لذتی حیوانی میبرد. اما اوج لذت، وقتی بود که صدای تشویق تماشاگران را میشنید. دایرهای از چهرههای هیجانزده دورش تشکیل میشد و هرکدام فریاد پیشنهادی میزدند: «دماغشو بزن!»، «پاشو بگیر!»، «بزن تو دهنش!». او در آن لحظات، خودش را نه یک زورگیر، که قهرمان یک گردهمایی خونین میدید.
وقتی مدیر مدرسه، خانوادهاش را به مدرسه میخواند، آنها دیالوگهای تکراری و از برشده را مثل یک نوار قدیمی و خراب پخش میکردند. مادرش، نازی ، با آن آرایش تیره و چهرهی درهمرفته، پیش قدم میشد: «رو چه حساب و کتابی من باید حرف شما رو باور کنم؟ اگه زد و خوردی هم شده،لابد شما کوتاهی کردی » و پدرش، نصیر، که کُتَش را روی شانه هایش انداخته بود ، و لُنگی که انگار همیشه به دستش چسبیده بود، انگشتش را به طرف آقای مدیر می گرفت و میگفت: «شما عُرضه نداری چار تا کلاسُ بچرخونی، واس چی یقه ما رو میگیری؟» و در آخر، در حالی که پسرک با بیتفاوتی به تَرَکهای دیوار خیره شده بود، نصیر در حرکتی نمایشی، زیر گوشش میخواند: «گردن نگیر!». این سه کلمه، برای او حکم تایید نهایی و جواز ادامهی راه بود.
البته این نمایش ، مخصوص مواقعی بود که طرف مقابل، مدرک محکمی نداشت. اما وقتی اتفاق جایی میافتاد که دوربین مداربسته ضبطش میکرد، نقشه عوض میشد. در آن مواقع، نازی چمشانش را ریز می کرد با خندهای مشمئزکننده میگفت: «ای بابا، چقدر سخت میگیرین. بچهاند دیگه. من و شما هم یه زمانی بچه بودیم و شیطنت میکردیم.» گویی "شیطنت" یک مترادف بود برای "شکستن بینی"، "دررفتن دندان" یا "آتش زدن دارایی عمومی".
بوتههای پارک آتش میگرفتند، بدنهی ماشین همسایه با میخ خط خطی میشد، و دندانهای شیری پسرعمویش با یک ضربهی حسابشده میشکست. خلاصه، هرکس که در مدار نزدیک این پسرک قرار میگرفت، به نحوی دچار خسارت جانی یا مالی میشد. اما از نگاه آن پدر و مادر، این اتفاقات هیچ ربطی به "فرزند برومند"شان نداشت. مشکلاتِ دیگران، به خودشان مربوط بود. آنها فقط شاهد بودند که پسرشان، "دستهگلی به آب داده است"؛ غافل از اینکه این دستهگل، هر بار بویی از خاکستر و خون میداد.
پسرک هر چه بزرگتر میشد، انگار از فهم و شعور اجتماعی اش کم میشد و بر حجم و شدت خرابکاریهایش افزوده میشد. خشونت برایش دیگر یک لذت نبود، یک ضرورت بود، مانند نفس کشیدن.
تولد پانزده سالگیاش را در خانهی مادربزرگ، در ویلای قدیمی واقع در حاشیهی شهر گرفتند. همه چیز به ظاهر آماده شده بود: فشفشهها، برف شادی، و یک کیک بزرگ شکلاتی. اما مهمتر از همه، یک شوخی تازه مد شده: ظرف یکبارمصرف پر از خامه، برای "خامهای کردن صورت" . وقتی داخل سالن شد، موسیقی پخش شد. با برف شادی تمام لباسش را سفید پوش کردند و قبل از آنکه به خودش بیاید، سرش را در ظرف خامه فرو بردند. خامه به داخل بینی و چشمهایش نفوذ کرد. هر چه زور زد نتوانست دستش را از دست دو پسر دایی اش باز کند. خفگی و تحقیر، خشم آشنا را در وجودش بیدار کرد.
وقتی شوخی شان تمام شد، خواست با آن صورت سفید و قرمز مضحکش بیفتد به جان آن دو تا، اما خب آن ها دو نفر بودند و امیر، تَک و تنها ! هر چه تقلا کرد نتوانست طوری که دلش میخواست آن ها را بزند. ناتوانی، خشمش را دوچندان کرد. انگار یک نیروی آزاردهندهی آشنا سراغش آمد. نیرویی که همیشه موقع عصبانیت در رگهایش جریان مییافت، حالا مانند اسیدی داغ در تمام بدنش میسوخت.
خوب میدانست که فقط وقتی آن نیرو تخلیه میشود، که کسی را روی زمین بیندازد و او را زیر مشت و لگد بگیرد، یا گلویی را تا سر حد خفگی فشار دهد، یا مثلا جمجمهای را به سطحی محکم بکوبد. نفسهایش کوتاه و بریده شدند. همه اطرافیان میخندیدند و میگفتند: «جنبه داشته باش بچه، شوخی بود دیگه». اما خندهای بیشتر از همه آزارش میداد: خندهی پسرخالهی کوچکش،مانی، آن پسر بچهی هشت سالهی لاغر، از تقلا کردن او و صورت خامهایاش داشت ریسه میرفت. قهقهه میزد. و البته انصافاً خندهاش کمی عجیب و غریب بود، صدایی نازک و کشدار که مثل مته توی مغز میرفت. امیر از لای خامههای دور چشمش، خیره به مانی نگاه کرد.مانی همین که متوجه نگاه خشمگین امیر شد ، دهانش را بست.
امیر تا روشویی رفت و چند بار با تمام قوا به ران خودش خودش مشت زد تا آرام شود. اما بیفایده بود. صورتش را شست و برگشت. خالهها و داییها، زندایی و شوهر خاله، همه در حال بزن و برقص بودند. کیک تقسیم شد. چای ها نوشیده شد و جشن تقریبا تمام شده بود. البته صدای موسیقی هنوز میآمد. و تمام این مدت، پسر به چهارچوب آهنی درب اتاق پذیرایی خیره مانده بود، گویی در حال محاسبهی چیزی بود. هر از گاهی کسی رد میشد و به شانهی او میزد و میگفت: «بسه دیگه بیظرفیت، جشن توئه ها، بیخیال! شوخی بود دیگه». پسر با خندهای تصنعی و بیروح میگفت: «باشه ،چرت نگو! » و دوباره به چهارچوب خیره میشد. بالای چهارچوب، میلهی بارفیکسی وصل بود برای ورزش. ناگهان ایده ای به ذهنش خطور کرد. پازل های نقشه ی شیطانی اش فورا کنار هم چیده شد. به سختی عضلات صورتش را کنترل کرد تا خنده ی مضخرفش ، کسی را به شک نیندازد. دور و برش را نگاه کرد. مژگان ، دختر دایی چهار ساله ی ریز نقشش در میان جمعیت داشت می رقصید. همه ی نگاه ها به مژگان خیره شده بودند. صدای دست زدن هماهنگ با موسیقی بلند بود. امیر از جایش بلند شد و به طرف چهارچوب در حرکت کرد.
ادامه دارد....