پس از کلنجار رفتن های بسیار با خودت، در سن بیست و شش سالگی، پس از تجربه انواع مشاغل، از معلمی گرفته تا کار در آزمایشگاه طبی و هر آنچه که جامعه ی اطراف تو، آن را شغل می داند، تو، نویسندگی را انتخاب میکنی. به خاطر می آوری، تمام عمرت در حال خلق داستان بودی.در حال نوشتن بوده ای.حتی قبل از آنکه نوشتن بیاموزی، از دیدن پرنده ی چاقی که روی ایوان خانه به دنبال غذا میگشت ، داستانی می آفریدی و آن را مادری فرض میکردی که باید برای جوجه های کوچکش که در لانه منتظرش هستند، غذا ببرد و حالا نگران است که نکند دست گربه به لانه ی او برسد. و بچه ها منتظرند، جیک جیک میکنند و از هم میپرسند :«چرا مامان نیومد؟ نکنه گربه اون رو خورده باشه؟ » و این رشته ی خیال، ذهن تو را تا روی درخت ها می کشاند.
و بعد به خاطر می آوری که زنگ انشا، این همیشه تو بودی که ده ها انشا را از قبل نوشته بودی تا بخوانی و غمت این بود که زمان زنگ انشا چقدر کوتاه است که تو فقط یکی دو تا از آن ها را می توانی بخوانی . و وقتی صدای بغل دستی ات را میشنوی که مضطرب می گوید :«الان خانم اسمم رو صدا میکنه، من انشا ننوشتم » و تو بدون اینکه منتظر خواهش او بمانی، دفترش را از دستش میگیری و تند تند مینویسی. انگار ده ها هزار کلمه پشت سد انگشتانت جمع شده بودند و حالا تو راه را برای تعدادی از آن ها باز کردی و انگار این تو هستی که از بغل دستی ات ممنونی.
و بعد ها که درس سنگین تر شد، تو برای فرار از خشکی و سنگینی و بی رحمی فرمولهای فیزیک به نوشتن پناه می بردی و دور از چشم مادر، می نوشتی .و هر از گاهی اگر دستت رو میشد ، مؤاخذه میشدی که :«خجالت بکش. این همه برای کلاس کنکور و کتاب هایت خرج کردیم. حالا به جای اینکه برای آزمون آماده شوی، چرند و پرند مینویسی؟ غزلیات سعدی می خوانی؟ این انصاف است؟ اینطور می خواهی ما را سرافراز کنی؟ » و تو پژمرده تر از قبل، در حالی که حس گناه هم بر احساسات غمناکت افزوده شده، درس میخوانی و دوباره وزنه های سنگین و زمخت فیزیک را بلند میکنی در حالی که روحت دستش را به سمت آن سر رسید قهوه ای دراز میکند که تو تمام قلبت را در آن می نویسی. اما نام های علمی ترکیبات شیمی، دورت را حصار کشیده اند.
و چه عجیب که تو با آن همه عشقی که به وضوح به نوشتن داشتی، خودت را همیشه در لباس یک پزشک یا معلم میدیدی.چرا؟ چون میترسیدی جامعه هویت تو را نفهمد؟ و تو را پس بزند؟ و تو را نبیند و به حساب نیاورد؟ و البته که درباره ی جامعه درست فهمیده بودی.
حالا تو در بیست و شش سالگی، با گرفتن مدرکی که هیچ ربطی به تو و علایق و هویتت ندارد، تصمیم گرفته ای که بنویسی!! مقاله؟داستان؟ ، فیلمنامه؟وبلاگ؟ کدامشان را راحت تر میتوان به درآمد بخور و نمیر تبدیل کرد؟ کدامشان ارزش هنری بیشتری دارد؟ کدامشان تاثیر بیشتری بر خواننده میگذارد؟ کدامشان تحول ایجاد میکند. و در حالی که اولین قدم هایت را با لرزش بر میداری و چند مقاله درباره دکوراسیون برای یک سایت تولید کالای خواب می نویسی ، پشت سرت را نگاه میکنی که ببینی چه کسی برایت دست میزند؟! چه کسی راه رفتن تو در مسیر نوشتن را میبیند؟ اصلا کسی اطراف تو به خودش زحمت می دهد که آن ها را بخواند؟ نه، پشت سرت انگار هیچ جاندار زنده ای نفس نمی کشد. هیچکس نیست.
در جمع خانوادگی وقتی هرکس هویتش را با شغلش گره زده تو آدمهایی بسیار شبیه به هم را میبینی و احتمالا لبخند غرور شان کمی اذیتت میکند. کارمند، کارمند، حسابدار، پرستار، مهندس برق، معلم، کارشناس بیمه. و گاهی میپرسند که:«خب، تو چه خبر؟ در آزمون سازمان فلان قبول شدی؟ نشدی؟ حالا چیکار میکنی؟ » و تو با صدایی که از ته چاه در می آید می گویی :«مقاله می نویسم. » و آن ها طوری نگاهت میکنند که انگار داری به زبان یک قبیله آفریقایی حرف میزنی. «چی؟ مقاله؟ یعنی چی؟ یعنی ترجمه میکنی؟ مقاله علمی؟ » و تو می گویی :«نه، محتوای متنی، مثلا درباره دکوراسیون... » و آن ها بی توجه به حرفهایت می گویند :«این ترشی رو امتحان کن، تازه گذاشتم » و تو انگار که تازه سیلی هیچ نبودن، به صورتت خورده باشد، خودت را می بازی. و سوالی مثل یک جانور ناشناخته شروع به خوردن مغزت میکند :
ادامه ی مسیر چه خواهد بود؟ آیا تو به یک وبلاگ نویس که فقط دلنوشته ها و غرغر هایش را انشا میکند تبدیل میشوی و در وبلاگ کهنه ات میپوسی؟ آیا داستان های کوتاهت را به عنوان وبلاگ پست میکنی؟ یا آن ها را به پادکست های ده دقیقه ای تبدیل میکنی و منتشر میکنی؟ پیش رو جاده ی مه گرفته است. و تو گم شدی!!