
ساعت شش صبح یکی از روزهای اواسط پاییز بود. دختر زیر و روی لباس مدرسه اش، لباس گرم پوشید. جوراب ضخیمش را تا جایی که میشد بالا کشید.نان و پنیر و چای شیرینش را خورد و راه افتاد. تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس، باید بیست دقیقه پیاده می رفت. دستهایش مثل برگهای روی زمین و روی شاخه ها، خشکیده بود. آن ها را توی جیب هایش فرو برد و شال گردنش را روی بینی اش کشید تا بخار دهانش، نوک بینی اش را گرم کند.
توی چشمهای خورشید نگاه کرد. آفتاب کم جان صبح پاییزی، چشمانش را آزار نمیداد. داشت با خودش فکر میکرد برای سه تا امتحان امروز چقدر آماده است که ناگهان ،یک لحظه احساس کرد پای راستش گرم شد. پایین را نگاه کرد. ناخودآگاه جیغ کشید و پایش را تکان داد. و بعد دوباره نگاه کرد. خودش بود. سفید با لکه های بزرگ سیاه و عسلی. با چشمان طوسی اش زل زده بود در چشم دختر. پایش را ول کرد و همانجا نشست.
دختر یادش آمده بود. روزی که برادر کوچکترش یک بچه گربه ی یک وجبی را به خانه آورده بود، دختر حس میکرد یک عروسک پیدا کرده. علی رغم مخالفت پدر و مادر، گربه را نزد خودش نگه داشت. وقتی داشت آن را با یک لیف کهنه میشست پستانهایش را دید و فهمید این عروسک جدیدش هم مثل قبلی ها، مونث است.
شدت مخالفتی که مادر داشت کمتر بود. اما پدر...! هرگز جلوی چشم پدر، گربه را از بالکن به خانه نمی آورد. وقتهایی که پدر خانه نبود، آن را می آورد به اتاقش. بغلش میکرد. نوازشش میکرد و قربان صدقه اش میرفت.
یکبار که گربه دو پنجه و سرش را روی بازوی دختر گذاشت و به خواب رفت، دختر از شدت خوشحالی جیغ خفه ای کشید و گربه را از خواب پراند. آن لحظه او چه حسی داشت؟ حس کرد که گربه ، او را دوست خود میداند؟نمیدانست. اما حس پذیرفته شدن، توسط یک موجود ضعیف و آسیب پذیر، حسی بود که دختر از آن شاد بود.
جای چنگ های گربه همیشه روی دستهای دختر بود. پدر از دیدن آن ها عصبی میشد. دخترش را میدید که شیفته ی یک موجود مزاحم شده بود. نگران بود، نکند دخترش آسیب بدتری ببیند. نکند بیمار شود. اگر یکی از موهای گربه در دهان دختر میرفت، آن وقت چه؟
پدر میرفت و می آمد و به دختر تذکر میداد. «گربه دیگر بزرگ شده، باید رهایش کنیم.» و قلب دختر می لرزید. گردنش را کج میکرد و نگاه گلایه آمیز پدرش را نگاه میکرد و با صدایی شبیه ناله میگفت :« بابااااا.... » و پدر، رویش را برمیگرداند.
یک روز بعد از ظهر، زمانی که پدر هنوز به خانه نیامده بود، گربه اش را با دو دستش گرفت روی هوا. روبروی صورتش درست مثل یک عروسک. و نمیدانست که گربه را نباید اینطور بغل کرد. گربه، طبق غریزه اش، صورت دختر را چنگ زد. با فاصله ی اندکی زیر چشمش. گربه را زمین گذاشت و فورا رفت سراغ آینه. خراش بزرگی نبود. اما به وضوح مشخص بود و جای حساسی کشیده شده بود. یک میلی متر تا چشم دختر فاصله داشت.صدای پدر در ذهن دختر طنین انداخت. «جای سگ و گربه تو خونه نیست.»
آن شب، دیگر ناله ها و گریه های دختر چاره ساز نبودند. پدر خوشحال بود که دخترش را قبل از کور شدن، از شر یک موجود مزاحم نجات میداد. گربه را در خیابان رها کرد.
گربه از زمانی که یک وجبی بود، گربه ی خانگی شده بود. سر جای خودش مینشست و غذایش حاضر و آماده بود. جای خوابش معلوم بود و با هیچ گربه ای درگیر نشده بود. حالا یک شبه ،به خیابان تبعید شده بود،در حالی قواعد خیابان را نمیدانست. نمیدانست چطور در سطل زباله دنبال غذا بگردد.نمیدانست چطور باید از خیابان رد شود. نمیدانست نباید آن قدر به آدمها نزدیک شود که لگد بخورد.
و حالا دوباره برگشته بود نزدیک خانه. دختر، دستش را نزدیک برد. گربه به یکباره خودش را جمع کرد. یک قدم عقب رفت. چشمان طوسی اش حالا پر از شک و تردیدی بود که قبلا، حتی ذره ای در آن ها پیدا نبود. گربه، دیگر آن گربه قبلی نبود. دختر، خشکش زده بود. دستش همانطور روی هوا مانده بود. این بار قلبش خراش برداشت. بسیار عمیق از آنی که زیر چشمش بود. او مطمئن بود که گناهکار است. او گربه را به دنیای آدمها آورده بود ، به خود ،عادتش داده بود و بعد مثل یک ترسو رهایش کرده بود. حالا گربه نه کاملا خیابانی و نه دیگر خانگی بود. همان گربه ای که لحظه ای قبل ،پای دختر را بغل کرده بود حالا نوازشش را نمی پذیرفت .دوباره سعی کرد به گربه نزدیک شود و گربه این بار با پرخاش دستش را رد کرد. دختر ترسید. هنوز هم یک دختر ترسو بود. دستش را عقب کشید و به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. هر از گاهی برمیگشت و نگاه میکرد، گربه همانجا ایستاده بود. دختر تا مدتها به گربه فکر میکرد. حین پیاده روی، قبل از خواب، وسط کلاس فیزیک، زیر دوش. و حالا جمله ای در ذهنش حک شده: هیچ موجود زنده ای را به خودت وابسته نکن. و اگر ناچار به انجام آن شدی، هرگز رهایش نکن. چرا که او برای آموختن زندگی بدون تو بهای سنگینی خواهد پرداخت و از آدمهایی شبیه تو، لگد های محکمی خواهد خورد .