ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزادهمهمان ها که رفتند من ماندم و یار دیرینم، نوشتن!
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

زنده در گور(قسمت سوم)

آزاده ، غرق لذت، نوزادش را شیر می داد. احساس میکرد از بوران نجات یافته و حالا گرمای چراغ نفتی برایش از همیشه لذت بخش تر شده بود. دست و پایش بابت هیجانی که از سر گذرانده بود، بی جان افتاده بودند. نوزاد ضعیف و ریز جثه اش ، زود زود از مکیدن خسته میشد اما گرسنگی وادارش میکرد که ادامه دهد. صدای نفس های آرام دخترک برای آزاده از هر آهنگی زیبا تر بود.

مدتی نگذشته بود که صدای شیهه اسبی را شنید که نزدیک و نزدیک تر میشد.و بعد، صدایی مردانه و آشنا. فریادی خشمگین که آزاده را صدا میکرد. از کودکی این صدا را می شناخت. با آن اخت گرفته بود. هر چند که قبل تر ، این همه بم نبود. زیر بود و کودکانه. دل آزاده لرزید. این بار نه از ترس، که از شوق و امیدی که زنده شده بود. ناصر صدایش را در سرش انداخته بود:« هوی! چه خبر شده مراد. افسار پاره کردی»

آزاده در چهارچوب درب اتاقش ایستاد. چشمی به دخترش داشت و چشمی به قامتی بلند . رحمان درب چوبی بزرگ حیاط را باز کرده بود و خودش بیخ دیوار چسبیده بود. ناصر و تاجی در بلندای ایوان ایستاده بودند. مراد، از اسب پایین آمد. سمت آزاده دوید. آزاده خودش را میان بازوهای تنومند او انداخت. از آخرین باری که بر شانه ای گریسته بود، ماه ها گذشته بود. مراد، سر خواهرش را بوسید و صورتش را میان دو دست گرفت:« خوبی ؟ ببخش، وقتی ماجرا را شنیدم که آفتاب رفته بود» آزاده که دلش نمیخواست سرش را از تکیه گاه محکمش بردارد زیر لب گفت:« خوش آمدی»

مراد عمدا صدایش را بالا برد:«از کی رسم شده ، بار سنگین را بدهند دست زن پا به ماه؟ آن هم وقتی دو مرد بالغ در خانه خوابند؟» تاجی دست به کمر زد:« کوه که نکنده! دو تا سطل آب این همه قیل و قال ندارد.از همان اول نی قلیان بود.»

مراد رو به سوی ناصر کرد:« شبی که برای آزاده خلعتی آوردی ، گفتی می خواهم عروس ببرم. خاطرت هست ناصرخان؟ اگر دنبال نوکر و کلفت آمده بودی، چه نیازی بود به گل و طلا؟ »

ناصر با لبخند محوی بر صورت، از پله ها پایین آمد:« تقصیر تو نیست . هوچی گری عادت بچه هایی ست که پدر بالای سرشان نبوده. شلوغش نکن، خواهر و خواهر زاده ات هر دو سلامتند.» و به سوی اتاق آزاده اشاره کرد.

مراد که تازه یادش افتاده بود دایی شده، در چشم بهم زدنی وارد اتاق شد. چشمان براق و گرد دخترک باز بود. مراد با احتیاط نوزاد قنداق پیچ را برداشت. جثه ی دختر به اندازه ی کف دو دست مراد بود. شاید کمی هم کوچکتر. بدن کوچک را چسباند به صورت خودش و بو کشید. بوی شیر ، بوی معصومیت، بوی نوزاد می داد. چشمان مراد خیس شد. رو به سوی آزاده کرد و لبخند زد:« به خودم رفته.» از جا بلند شد و ادامه داد:« شال و کلاه کن، برمی گردیم رشوانلو.» آزاده نگاهی به دیوار های اتاق کوچکش انداخت:« ولی فرامرز...» مراد جواب داد:« اگه واقعا مردت باشد، می آید. نگران نباش.»

آزاده جوراب های پشمی اش را پا کرد. رویه کاموایی اش را به تن کشید. نوزادش را در پتو پیچاند و بین دو کتفش بست و به سمت درب اتاق رفت. ناصر دستش را به چهارچوب در گرفت:« اگر رفتی ،دیگر بازگشتی در کار نیست» تاجی دستانش را به دو طرف باز کرد و پرسید:« شوهرت آرام نمی نشیند. برای تو گران تمام می شود.» آزاده شال دور کمرش را محکم کرد و سرش را پایین انداخت انگار در فکر فرو رفت . دوباره سرش را بالا گرفت. صدایش ضعیف و آرام بود :«تکلیف باید روشن شود. هر چقدر هم گران باشد می ارزد» ناصر صدایش را بالا برد:« تکلیف روشن است. تا وقتی اینجایی ،عروس این خانه ای.اگر پایت را بیرون گذاشتی دیگر تو را نمی شناسیم» آزاده لبخند زد و سرش را پایین انداخت. مراد دست آزاده را گرفت و رو به سوی ناصر و تاجی کرد:« به فرامرز بگویید، آزاده به خانه خودش برگشت.» آزاده پیش از عبور از در، یک بار دیگر به اتاق کوچکش نگاه کرد. به جای نمازخواندنش، به پنجره‌ای که سال‌ها از پشت آن به راهی که فرامرز می‌آمد خیره مانده بود. سپس شال دخترش را محکم‌تر کرد و به سمت درب بزرگ چوبی قدم برداشت.

ادامه دارد

روستابرادر
۲۲
۲
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
مهمان ها که رفتند من ماندم و یار دیرینم، نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید