
«دختره ی بی شرم و حیا تا برادرش را دید زبانش دراز شد. زل زده در چشم های من که می روم تا تکلیفم معلوم شود. بزرگتری کوچکتری نمی فهمد پدرسوخته...» صدای تیز تاجی مثل مته ، جمجمه ی فرامرز را سوراخ می کرد. ناصر زیر لب غر زد: «تاجی! پشت سر رمضان خدا بیامرز این طور نگو» اما تاجی گوش نمی داد. مدام تکرار می کرد و تکرار.
فرامرز استکان چای را محکم روی نعلبکی کوبید. صدای ترک خوردن شیشه بلند شد، اما ترک خوردن قلبش بی صدا بود. دندانش را روی لب پایینی می فشرد. خشمی درونش بود که فرامرز از آن می ترسید. مثل گرگی در قفس. فرامرز می ترسید که میله های قفس خم شوند و گرگ خشم رها شود. دندانش را روی لب می فشرد که مبادا دهانش باز شود و همه چیز را به هم بریزد . مبادا بی احترامی کند.
تصویر آن زن باریک اندام در خاطرش مجسم شد و همان جا ایستاد. زنی که تن بلورینش بوی یاس می داد. زنی با چشمان روشن که انگار همیشه یک نمه اشکی در آن ها می درخشید . فقط یک بار در ماه می دیدش. زن با لبخند به استقبالش می آمد. با گونه های گل انداخته خوش آمد می گفت و با دستهای لرزان خاک لباس فرامرز را می تکاند. در خلوت سر روی شانه ی او می گذاشت و می پرسید:« نمی شود فردا شب هم بمانی؟» و صبح فردا در هوای گرگ و میش سحرگاه ، با لبخند تلخ و گونه های خیس ، بدرقه اش می کرد.
همین یادها بود که حالا مثل خنجری نرم در دل فرامرز مینشست. صدای تاجی دور میشد، اما تصویر زن با آن شرم و توجه کوچک، در ذهنش روشنتر میشد.
ناصر دست بر شانه ی فرامرز گذاشت:« برو دنبال زنت بابا جان. آزاده بد کرد . بی حرمتی کرد . ولی ما هم باید کمی مراعات می کردیم. تند رفتیم . بالاخره زن آبستن حساس است و زودرنج . حالا خواسته کمی برایت ناز کند. تا دیر نشده برو.»
تصویر آزاده ، صدای لطیفش ، تصویری خیالی از دختر کوچکش و حرفهای ناصر، او را از جا بلند کرد. باید می رفت. باید زندگی اش را نجات می داد. باید همه چیز را به جای اولش باز می گرداند.
****
اتاق هنوز بوی خشم مراد را می داد. دیوارها انگار پژواک کلماتش را نگه داشته بودند.فرامرز سرش را پایین انداخته بود، انگار نمی توانست نگاه آزاده را تاب بیاورد.
آزاده روبه رویش نشسته بود، گونه هایش هنوز از اشک خیس، اما نگاهش روشن و پر از گلایه.
فرامرز بی آنکه متوجه باشد ناخن هایش را می جوید. صدای مراد در ذهنش می پیچید: «چیزی نمانده بود که دخترت جان بدهد.» قلبش فشرده شد. می خواست چیزی بگوید، اما کلمات مثل سنگ در گلویش گیر کرده بودند.
آزاده: «تو نبودی. وقتی همه چیز داشت از دست می رفت، وقتی زنها زیر بغلم را گرفتند و تا خانه کشیدند، وقتی جانم از شکمم داشت در می آمد، وقتی دخترمان داشت خفه می شد، تو نبودی.»
فرامرز با صدای گرفته گفت: «از کجا می دانستم که زودتر موعد دردت می گیرد؟ اگر می دانستم که ...»
آزاده با صدایی بغض آلود که داشت نفسش را می برید گفت: «همیشه همین است. نمی دانی. نمی بینی. نمی پرسی. من تنها بودم، با شکم برآمده، با دو سطل سنگین و کیسه ی آبی که پاره شد… و تو کجا بودی؟»
-در آن خراب شده داشتم جان می کندم. بابت دوزار ده شاهی
- دوزار را همین جا هم می توانی در بیاوری، مثل بقیه...
-خرج درس و مشق فرهاد و فرید را با داس و چنگک دربیاورم؟ سر زمین؟
- خود ناصر خان که ندار نیست.
-مگر بابا خرج من کرد که خرج آن دو تا کند؟ شاکی هم هست. گله دارد که چرا آن دو تا کله شان را کرده اند توی کتاب و سر زمین کمک حالش نیستند. ولی من نمی توانم ولشان کنم. نمی گذارم اینها مثل خودم عملگی کنند.
-پس من ...؟ من چه نسبتی با تو دارم که سی روز باید پشت پنجره منتظرت بمانم؟
صدای فرامرز و آزاده دخترک را از خواب بیدار کرد.صدای گریه اش بلند شد. فرامرز در آغوشش گرفت سعی کرد آرامش کند ولی صدای گریه ی دختر بلند تر شد. تا وقتی که در آغوش مادرش شروع کرد به شیر خوردن.
فرامرز سرش را پایین انداخته بود:« می دانم این مدت سختت بود. بیا برگردیم، جبران می کنم. می سپارم دیگر کارهای سنگین را دستت ندهند.» و سپس با صدای آرام تر ادامه:« فکر کردی مراد و زنش چند روز تحملت می کنند؟ تا کی می توانی زیر بار منت و نگاه سنگین زن برادر بمانی؟»
آزاده چشم در چشم فرامرز دوخت :« نمی خواهی زیر بار منت کسی باشیم؟ پس زندگیمان را از زندگی پدر و مادرت جدا کن. اگر نمی خواهی اینجا بمانی ، من را با خودت ببر شهر. من به آن جهنم بر نمی گردم.»
فرامرز احساس میکرد غرور مردانه اش ترک برداشته . از یکه به دو کردن با آزاده عصبی شده بود و از حاضر جوابی او متعجب، صدایش بی اختیار بالا رفت:«همین هم مانده. پیرزن پیرمرد را ول کنم به امان خدا و با زنم بروم شهر؟ فردا پس فردا چطور سرم را بالا نگه دارم جلوی مردم؟ نمی گویند پسره چقدر بی رگ و بی غیرت بود ؟ تا پشیمان نشدم برو جمع و جور کن برگردیم خانه»
-خانه من همین جا ست.
- حرف آخرت همین است؟
- حرفم از همان اول این بود. من بر نمی گردم.
- طلاقت که دادم می فهمی چه غلطی کردی!
-نامردی اگر سر حرفت نمانی!
واقعا فرامرز حرف طلاق را زده بود؟ آزاده واقعا طلاق می خواست؟ خودشان هم باورشان نمی شد. هر دو برافروخته بودند . صورت هر دویشان از خشم می سوخت. نفسهاشان به سختی در می آمد. اما هیچ کدام چاره ای پیش روی خود نمی دیدند. شاید این واقعا آخر ماجرا بود.
ادامه دارد...