ویرگول
ورودثبت نام
fatemehmkh95
fatemehmkh95
fatemehmkh95
fatemehmkh95
خواندن ۵ دقیقه·۳ روز پیش

وقوعِ بی‌پایان

 انتظار مبهم من برای وقوع چیزی، ختم شد به یک شیء فلزی: زنجیری کوتاه که از آن، صفحه‌ای مستطیل‌شکل با عرض‌های هلالی آویزان بود. روی آن صفحه‌ی فلزی می‌شد خط‌های برجسته‌ای را حس کرد که فروزان می‌گفت نام‌های پنج تن است. انگشت‌هایم روی خط‌ها می‌لغزید و در همان لحظه، آن مسافر غریبه از اتوبوس پیاده می‌شد و حسی مبهم از مرا با خود می‌بُرد.

یکی از آخرین روزهای خرداد یا اولین روزهای تیرماه سال ۱۳۹۵ بود. روزهای خسته‌ی کنکور ارشد و امتحانات پایان‌ترم را پشت سر گذاشته بودم و شاید برای آخرین بار می‌خواستم مسیر تهران تا شیراز را بروم. کوله‌بارم را بسته بودم و با این سؤال که آیا دوباره برمی‌گردم یا زندگی جور دیگری در شیراز ادامه می‌یابد، به سمت ترمینال جنوب می‌رفتم. تهران با تمام شلوغی‌هایش، آن روز سکوت عجیبی داشت و من منتظر بودم؛ انتظاری مبهم که مرا فقط به سکوت وا می‌داشت.

زمان حرکت اتوبوس ساعت هفت غروب بود. اما من مثل همیشه زود رسیده بودم و این بار، زودتر از همیشه. ساعت شش و ده دقیقه از پله‌های اتوبوس بالا رفتم. صندلی‌های سمت راست اتوبوس تکی بودند و صندلی‌های سمت چپ جفت. در ردیف سوم از صندلی‌های سمت چپ، کنار شیشه، جایی که حدس می‌زدم صندلی شمارهٔ هفت باشد، نشستم. منتظر نشستم. انتظاری که منتظَری نداشت.

کمی بعد، پشت پلک‌هایم گرم شد. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و به خوابی عمیق فرو رفتم. خوابی که انگار برایم یک سال طول کشید. وقتی بیدار شدم، اتوبوس داشت از ترمینال خارج می‌شد و شاگرد راننده، شیراز و اصفهان را صدا می‌کرد.

یکی از پله‌ها بالا آمد. سلام کش‌دار و گرمی به من داد و کنارم نشست. فروزان بود. یکی از بچه‌های سال پایینیِ من. همدیگر را می‌شناختیم، اما هیچ‌وقت پیش نیامده بود که زمانی بیش از یکی دو دقیقه را در کنار هم باشیم. حالا قرار بود تا اصفهان زمانمان را با هم سپری کنیم. اینجا دیگر باید انتظار من به پایان می‌رسید. باید سکوت مرگبار غروب تهران به پایان می‌رسید. اما آن روز، درون من بسیار از منطق دور بود. چیزی را حس می‌کردم که برایش توصیفی نداشتم. کلمه‌ی «انتظار» در ذهنم تکرار می‌شد، اما معنایش آن چیزی نبود که بتوان به آن کلمه نسبت داد. وجودم دو تکه بود: بخشی از آن می‌رفت و بخشی از آن می‌آمد؛ بخشی از آن شادی بینهایت بود و بخشی از آن غم عالم. اما حضور فروزان می‌توانست مرا از درونم دور کند.

در سفر میان شیراز و تهران، همیشه ترجیحم این بود که تنها باشم. جاده را در سکوت و تنهایی دوست دارم. هیچ‌وقت مایل نبودم آن دوازده ساعت را با کسی تقسیم کنم. اما آن روز فروزان آمده بود. دختر آرامی بود، ولی آنقدر با او صمیمی نبودم که بتوانم با خیال راحت در کنارش سکوت کنم. چاره‌ای نبود؛ باید معاشرت می‌کردم. شاید فروزان آمده بود که ابهام مرا بیشتر و انتظارم را مبهم‌تر کند. شاید آمده بود که پلی باشد بین من و آن غریبه.

باید حرف می‌زدم و باید حرف می‌زدیم. گفتیم و گفتیم: از درس، دانشگاه، استاد، عشق، کتاب و موسیقی؛ از عقاید و خانواده؛ و از شاهنامه و آلبوم «سیمرغ» همایون شجریان. حرف‌هایمان که تمام شد، فروزان گفت: «بیا با هم همین آلبوم را گوش بدهیم.» پیشنهاد خیلی خوبی بود، چون دوباره سکوت در شنیدن برای من آغاز می‌شد. یک ساعتی را میان تاریکی پشت شیشه، صدای همایون و آشوب درونم تنها بودم که زمان توقف اتوبوس برای شام رسید.

خودم را به راهنمایی فروزان سپردم و از اتوبوس پیاده شدیم. بیست دقیقه‌ای را در فروشگاه بین‌راهی چرخیدیم و در آخر، من یک ورق لواشک خریدم. یک طعم ترش می‌توانست کمی روح مرا غلغلک بدهد و شاید کمی از آن حجم عظیم بلاتکلیفی که وجودم را پر کرده بود، بیرون بکشد. من در اعماق خویشتن بودم و فروزان در همان لحظه به سر می‌بُرد. من احساس می‌کردم چیزی از من کنده می‌شود و می‌رود، اما فروزان از دلتنگی‌اش برای خانواده‌اش می‌گفت. در حالی که یک تکه لواشک را توی دهانم گذاشته بودم و تمام تمرکزم را به طعم آن معطوف کرده بودم، دست در دست فروزان از پله‌های اتوبوس بالا رفتیم و سر جایمان نشستیم.

به گمانم فروزان دیگر خسته شده بود و دیگر هر دو ساکت بودیم. نیم‌ساعتی در سکوت گذشت که فروزان گفت: «من می‌رم از یخچال اتوبوس آب بردارم.» از جایش بلند شد و رفت. برگشتنش کمی بیش از حد انتظار طول کشید و در این میان، گفت‌وگوی مبهمی را می‌شنیدم که یک طرف آن صدای فروزان و طرف دیگرش، صدای مردی بود که تنها مرد بودنش را تشخیص می‌دادم. به نظرم مکالمه‌ی مهمی نبود و برای شنیدنش زیاد از خودم دور نشدم.

فروزان وقتی برگشت، چیزی را در دستم گذاشت. لمسش کردم. معلوم بود که یک پلاک است. اما پرسیدم: «این چیه؟»

گفت: «این رو یه آقایی که اون عقب نشسته، داد به من که بدم به تو.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «نمی‌دونم. لابد خواسته یه هدیه بهت بده. به نظرم خیلی جذابه که آدم از یه غریبه هدیه دریافت کنه. بهش فکر نکن. این فقط یه هدیه‌ست.»

بعد روی صندلی‌اش نشست و ادامه داد: «به من گفت که اینو از طرف خودم بهت بدم. اما من فکر کردم قشنگ‌تره که بدونی واقعاً این هدیه رو از کی گرفتی.» و دیگر ساکت شد.

پلاک را در دستم گرفته بودم و انگشت اشاره‌ام را روی خط‌های برجسته‌اش می‌کشیدم. از پشت چشم‌های کم‌نورم به تاریکی بیرون خیره بودم و در دل می‌گفتم: «اما من که نمی‌دونم این پلاک واقعاً از چه کسی به من رسیده.»

نمی‌دانستم چرا آن مرد می‌خواست بی‌نشان باشد. تمایلی هم به آگاهی از نام و نشانش نداشتم. انگار چیزی در وجودم از این ابهام، از این بی‌خبری و از این ارتباطی که از طریق یک شیء بی‌جان شکل گرفته بود، لذت می‌بُرد. من نمی‌دانستم که او کیست، چه شکلی است و چه صدایی دارد. او چهره‌ی مرا دیده بود، اما صدایم را نشنیده بود و نمی‌دانست که فروزان آنچه را نباید به من می‌گفت، گفته است. اما او بیشتر می‌دانست. من بی‌خبرتر بودم. او داشته‌ای را به من داده بود و می‌رفت و احتمالاً فراموش می‌کرد. اما من چیزی را دریافت کرده بودم که می‌دانستم از خاطرم نمی‌رود.

بالاخره وقوع محقق شده بود، اما انتظار به پایان نرسیده بود. معنی این اتفاق را نمی‌فهمیدم. در آن چیزی را جست‌وجو می‌کردم که بتواند تکه‌های وجودم را به هم وصل کند، اما فاصله‌ی مرا با خودم، با غم و اندوهم، با هستی‌ام و با لایه‌های درونم زیادتر می‌کرد و پاره‌ای از مرا اویی با خود می‌بُرد که نمی‌دانستم کیست و چرا می‌بُرد.

اتوبوسسفرابهامپلاک
۰
۰
fatemehmkh95
fatemehmkh95
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید