زمان میگذرد و میگذرد
و ما همچنان به سرعت ان ایمان نیاورده ایم ...
لحظه های شوم خیانت را در ته فنجان ها میبینیم !
و آزرو میکنیم کاش هرکدام از ما در همان سالها پیش میماندیم .
سکوت در پشت بغضی آهنگین خود را مخفی میکند
و آخرین آغوش ، زخم های دیرین را به عشق مبتلا میکند ...
کلاغی بر درخت از خوابی آرام برخواست
در تاریکی مرموزی بین ماندن و رفتن و بخشیدن سرودی سرد سر داد ؛
و قلعه ی بی دفاع قلبم را از تردید با واژه هایش پر کرد ...
صدایش روح خسته ام را مقابل چند عکس خالی خاطرات قرار میدهد
و دستانم قلم را اماده میکند و چند نامه مینویسد
به آخرین نُت از آخرین خاطریمان
به آخرین بازمانده از قلعه ی اعتماد
به گذشت از جهنمی به نام من
مینویسد به مسافر خاموش این غروب و غربت و تنهایی
انعکاس ساده ی شعر و خاطره ، دریاوار بعد از تو به یاد تو ، برای جاودانه کردن این عشق تلاش میکند
لحظه ی آخر من طوری زانو میزنم بر سر کلامی ناچیز اما قدرت مند
زانو میزنم به اشتیاق بیتابانه ی لب های بی نیاز از هرچه کلام
و در ناگهانی ترین لحظه افسون عشق ، سکوت سردت بر ویرانه های روح رنجیده ام را به بوسه های پر گناه در خلوتی پر هیاهو مبدل میکند !!!
زنده ماندن در واژه های سراسیمه ی این شاعر گنجانده شده بود
شاعری بی تاب پشت سایه ها
اما لبخندت زندگی ربوده شده ی این شاعر مجنون را به او برگرداند ...
F.NR