زمستان بر دیوار ها زوزه میکشید و در های زمان را میدَرید ...
من را در انجا ببین ؛ پناهگاهی که همیشه میرفتیم ، دیگه وجود ندارد ...
برای همین این شب های پوچ را به تنهایی میگذرانم !
به دور از ایینه ای که حتی خودم ا در ان ببینم .
بیا ،
امشب از پنجره اتاق به اسمان خیره شویم .
مانند اقیانوسی بی انتها به نظر میرسید ...
اما همان اقیانوس هم سرابی بیش نبود !
با این وجود شانسم را امتحان کردم .
چشمانم را بستم و بهت گفتم ؛ فقط میخواستم که در درونم زندگی را احساس کنم ...
و از اهن به شیشه شکننده میروم .
تاریک ترین بخش وجودم که تو سریع بیرونش اوردی ...
حرف هایی که میزدم درست بودند و الان دارم انها را به تو برمیگردانم !!
دلم برایت تنگ خواهد شد و برات ارزو دارم به من اجازه بدی ، باشم .
فقط بذار ...
نفس نمیکشم ...
میخواهم رها باشم ...
اما میذارم بفهمی ،
که امشب چشمانم را میسوزانم قبل از اینکه به خواب برم ؛
من همیشه بیشتر از چیزی که زندگی بهم اعطا کرده ، میخواستم ! خسته از کارهای روزانه برای حفظ ابرو !
امروز بزرگترین روزیه که میشناسم ! برای همین نمیتوانم منتظر فردا باشم ...
ممکن است حتی خیلی طول نکشد تا اتفاق بی افتد .
امشب قلبم را میشکافم قبل از اینکه به خواب بروم ...
امشب ذهن و درد مرا در بر میگیرد !
مثل یک بطری خالی که باران را در بر میگیرد .
و حالا میگوید که التیام پیدا کن !
امشب گذشته و گناهانم را قبول کردم ...
مثل یک بادبان خالی که باد را در بر میگیرد ...
و حالا میگویم که التیام پیدا کردم .
من اخرین کلامم را در گوشت زمزمه کردم :«
قلب و دست من را بگیر ؛
مثل اقیانوسی که ماسه های کثیف را در برمیگیرد .»
زندگی خوبی بود حتی اگر نمانم !
F.NR?️