از پشت چرخخیاطی به رؤیا نگاه میکردم که توی اتاق سهدرسهای که داشتیم، این ور و آن ور میرفت و به دیوار که میرسید، دوباره برگشت میکرد و به سمت من میآمد. سهمم از آنهمه خوشبختی یک اتاق سهدرسه شد در خانۀ پدرم و چرخخیاطی قدیمی مادرم و رؤیای دوسالهای بدون کسی که صدایش کند بابا.
برای بار سوم زنگ را فشار دادم و دستم را برنداشتم. لعنتی چقدر زود خوابیده و اصلا منتظر نمانده تا من برگردم. زیبا از توی ماشین صدایم کرد: زهره بیا بریم خونۀ ما، این داداش ما خوابش خیلی سنگینه.
برگشتم و به زیبا که روی صندلی پورشه لم داده بود و لبخندی موذی صورتش را چنان روشن کرده بود که من در همان روشن تاریک ساعت دوازده شب هم میتوانستم، آن روی زیبای ریاکارش را ببینم. لعنتی این همه پول را از کجا آورده بودند که یک شبه پورشهسوار شدند. دستم هنوز روی زنگ بود که تق باز شدن در را شنیدم. باز صدای زیبا آمد: خداحافظ زهرهجون، با داداشم دعوا نکنی!
برایشان سری تکان دادم و وارد حیاط شدم و در را محکم بستم. اکبیری! چه کلاسی هم برای من میذاره. کسی نیست بهش بگه آخه نکبت تا همین دیروز به پورشه میگفتی پوشه حالا برا ما خودت رو میگیری.
از بس حرص خورده بودم گلویم خشک شده بود. چه حرص تلخی هم بود. مستقیم به آشپزخانه رفتم. محسن مثل برج زهرمار جلویم سبز شد. گفت: این چه وقت اومدنه؟ تو که میدونی من زود میخوابم.
من که مثل آتشفشانی فقط منتظر جرقهای کوچک بودم تا فوران کنم، داد کشیدم: میخواستی بیای دنبالم تا مجبور نشم، بشینم با اون خواهر چلغوزت بیام. خانم با چه افادهای از شوهرش تعریف میکرد: آقای مهندس فلان کرد و آقای مهندس هرچی من بگم همون کار رو میکنه و... . این کی مهندس شد که ما خبر نداریم؟
محسن خمیازهای کشید و گفت: چی داری میگی این نصف شبی؟ من رفتم بخوابم.
لعنتی مثل همیشه بدون اینکه به حرفهام توجه کند، رفت. چند سال است که با هست و نیستش ساختم ولی دیگر نمیتوانم. مگر من از زیبا چه کمتر دارم که همسرش چنین زندگی شاهانهای برایش ساخته است؟ کاش امشب به عروسی خواهرشوهرش نمیرفتم. چقدر خجالت کشیدم. بین آنهمه لباسهای رنگارنگ و زرق و برق طلاها من مثل تکه آهنی زنگزده بودم. اینطوری نمیتوانم به این زندگی ادامه بدهم. باید تکلیفم را با محسن روشن کنم یا باید زندگیای مثل زندگی خواهرش برایم بسازد یا مرا رها کند.
از روز بعد هر روز و هر ساعت به جان محسن نق میزدم: چرا نمیری و با دامادت کار نمیکنی؟ با این کارگری که بهجایی نمیرسیم. من میخوام زندگیم مثل زندگی خواهرت باشه. خانۀ آنچنانی، ماشین و جواهرات و لباسها و مهمانیها و ... .
آنقدر گفتم و دعوا کردم و محسن را تحت فشار قرار دادم که راضی شد با دامادش کار کند. روز اولی که آماده شده بود به شرکت دامادش برود، با لبخندی تا دم در بدرقهاش کردم. قبل از اینکه در را ببندم، برگشت و با نگاهی که خیلی برایم غریب و ناآشنا بود، گفت: میدونم یه روزی پشیمون میشی.
بعد بدون اینکه منتظر واکنش من بماند، پشتش را به من کرد و رفت. تا وقتی که تا آخر کوچۀ باریک رفت و بعد پیچید و دیگر دیده نشد، نگاهش کردم. یعنی چه که روزی پشیمون میشم؟ مگه دیگران از پولداری پشیمون شدن که من بشم!
هنوز سالی از رفتن محسن به شرکت دامادش نگذشته بود که ما از آن خانۀ صدمتری که توی کوچۀ تنگ و بنبستی بود به خانهای پانصدمتری که در بهترین نقطۀ شهر قرار داشت، نقل مکان کردیم. وقتی وارد خانه شدم، چند بار چشمهام را باز و بسته کردم و چندتا نیشگون از دستم گرفتم. خواب نبودم. جلوی رویم خانهای بود که همیشه در آرزویش بودم. خانهای با امکاناتی که تا حالا درست و حسابی اسمشان را هم نمیدانستم چه برسد که داشته باشم. از خوشحالی روی پایم بند نبودم. دمبهدقیقه قربان صدقۀ محسن میرفتم.
دیگر همه چیز داشتم. خدمتکار، خانۀ بزرگ و ماشین و حسابی پر پول و دلی آسوده. دیگر وقتی پا به مغازهای میگذاشتم نگران قیمتها نبودم. خرید میکردم و با خیالی راحت کارت میکشیدم. دیگر کارت کشیدن برایم از آبخوردن هم راحتتر شده بود. بله همه چیز داشتم، اما دیگر محسن آن محسن قبلی نبود. کم میآمد خانه. مدام مشغول بود. دیگر گرمای وجودش را مثل قبل حس نمیکردم. لبخندهایش زورکی و سرد بود.
یک شب وقتی بهش گفتم، حالا که وضعمون خوب شده بهتره به فکر بچه باشیم. گفت: من بچهای که ممکنه هر لحظه بیپدر بشه نمیخوام. یعنی چه؟ این چرا همیشه رو فاز منفی بود؟
اسفند و سرمایش آخرین نفسهایشان را میکشیدند که من متوجه شدم حامله هستم. از خوشحالی روی پایم بند نمیشدم. به بهانۀ بارداریام مهمانی باشکوهی گرفتم تا به همه نشان دهم چقدر خوشبختم. دیگر نه از زیبا و نه از زنهای دیگر چیزی کم نداشتم. حسادت را در چشمهای بعضی از زنهای آشنا و فامیل میدیدم. هر روز برای تهیه سیسمونی نوزادم به بازار میرفتم. همۀ لحظه لحظههایی را که میگذراندم، استوری میکردم. تمام زندگیام شده بود، خرید و مهمانی و پز دادن. نه ماه آنقدر زود گذشت که حتی لحظات سختی که ویار داشتم هم در یادم نمانده بود.
دردهای گاهوبیگاهی حس میکردم. دردی به شدت همۀ بدنم را میفشرد و بعد رهایم میکرد و بعد از چند دقیقه دوباره شروع میشد. مامان و بابا پیشم بودند. محسن خانه نبود. دو روز بود که دامادش او را برای انجام کاری به یکی از شهرهای مرزی فرستاده بود. خیلی اصرار کردم که نرو، امروز فرداست که بچهمان به دنیا بیاید، میخواهم کنارم باشی. نگاه چشمان سیاهش را روی شکمم ریخت و گفت: تو بودی که میخواستی همه چیز داشته باشی!
-خب مگه بد بود این خواستنم؟
مامان وقتی دید دردهایم زیاد شدهاند گفت: دخترم وقتشه بریم بیمارستان.
ساعت هفت و سی دقیقۀ شبی آبانی بود که موجود کوچولویی را در بغلم گذاشتند. چشمهاش بسته بود و مژههاش دیده نمیشد. صورت کوچولوش سفید سفید بود و لپها و پشت پلکهاش سرخ. چه لبای نازکی داشت. یک دختر عروسکی بود. قبلا با محسن قرار گذاشته بودیم اسمش را رؤیا بگذاریم. مامان بهم لبخندی زد و گفت: این هم رؤیای تو... .
گفتم: محسن زنگ نزده؟
-نه ازش خبری نیست... .
به رؤیا کوچولویم خیره شدم. خوشبختیام کامل شده بود. یعنی محسن با دیدنش چه حالی میشود؟ در فکر بودم که بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، جشن تولد مفصلی بگیرم و همه را دعوت کنم که زیبا وارد اتاق شد. با دیدن چهرۀ درهم و گریان زیبا لبخندی که بهخاطر جشن تولد روی صورتم نشسته بود، محو شد. این چرا به جای اینکه خوشحال باشد، دارد گریه میکند؟ پرسیدم: زیبا چی شده؟ برا محسن اتفاقی افتاده؟