#پستچی
#چیستا_یثربی
دیروز به من پیشنهاد شد که کتاب پستچی را بخوانم. پستچی رمانی عاشقانه است که انگار مقطعی از زندگی خود نویسنده را بیان میکند.
سارا دخترم این کتاب را خوانده بود و خلاصهاش را برایم گفته بود. قصۀ یک عشق اسطورهای مثل عشقهای اسطورهای تمام رمانهای عاشقانه.
آنموقع از خواندنش پشیمان شدم، چون سالهاست که دیگر علاقهای به خواندن چنین رمانهایی ندارم.
اما دیروز خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم این کتاب را بخوانم و امروز صبح تمامش کردم.
چیز جدیدی نداشت. خیلی خاص نبود. شخصیتهای جالبی نداشت.
اما الان که تمامش کردم از خواندنش پشیمان نیستم و خوشحالم که این کتاب را خواندم. احساس نمیکنم که با خواندنش وقتم را هدر دادهام.
امروز صبح هنگام خواندنش اشک هم ریختم، اما نه برای شخصیتهای داستان و عشقشان؛ بلکه برای یادآوری خیلی از لحظات زندگیام که هیچ ربطی هم به عشقهایی چنینی ندارند. اشکهایم برای همۀ لحظاتی بود که به خودم فکر نکرده بودم و برایش ارزش قائل نبودهام.
حالا خوب میفهمم که چرا این کتاب باید به من پیشنهاد میشد و چرا زودتر از همۀ کتابهایی که در صف خواندن هستند، باید خوانده میشد: «هیچوقت برای هیچچیز دیر نیست.»
جملهای از کتاب:
شاید شش سالم بود. پدر گفت: «قرار نیست به هرکس خوبی کنی پیش تو بماند یا برایت جبران کند. همین خوبیکردن، تو را خوشبخت میکند...»