ویرگول
ورودثبت نام
fatemehrostami
fatemehrostami
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

اگر یک قدم دیگر عقب تر بروید !

خیلی چنگی به دل نمی زد .یک دختر ریزه میزه ی مو طلایی که جسارتش از این بدن ظریف سر می رفت .دخترک تنهایی بود .علاقه ای به عروسک های باربی ، دستنبند های مروارید و لاک های رنگارنگ نداشت.از همین رو دختربچه های دیگر نمی دانستند باید چگونه سر صحبت را با او باز کنند.او خیال بافی ، پنهان شدن و ماجراجویی را دوست داشت.

گاهی از پشت در حیاط نگاهی به کوچه می انداخت .به پسرهایی که آزاد و رها دنبال یک توپ می دویدند زل می زد.صدای خنده هایشان یکی از آواهای ثابت محیط شده بود.با خودش گفت : زندگی یعنی همین! یعنی حتی اگه فقط یه توپ باشه باید طوری بازی کنیم که همه خوشحال باشن.

روزها به تماشای پنهانی بازی فوتبال گذشت.مو طلایی با همه ی جسارتی که طی شش سال زندگی از خودش نشان داده بود برای پا پیش گذاشتن پر از ترس و انکار بود.ترس از اینکه آنها توپشان را با او تقسیم نکنند.اما تا کی؟ تا کی ترس می تواند مانع شما بشود وقتی سرشار از اشتیاق هستید؟!

در را آرام باز کرد و پا به کوچه گذاشت .هیچکس متوجه حضور او نشد.پسر ها فریاد می زدند ، این طرف و آن طرف می دویدند . یکدیگر را هل می داند و گاهی هم از سر خشم دشنامی حواله هم می کردند.یک قدم به سمت عقب برداشت . بین خودش و آنها فاصله ای عمیق می دید.اگر یک قدم دیگر عقب ترمی رفت ، دیگر به هیچ جهانی تعلق نداشت .نه عروسک های باربی نه توپ و هیجان !

با خودش گفت : این حسی که منو تا اینجا کشونده بقیه راه هم راهنمایی م میکنه .رفت وسط بازی و توپ را از لابه لای دست و پا جمعیت در آورد .نگاه های ساکت و صورت های برافروخته به سمت او برگشت .با جسارتی که همیشه از او سراغ داشتم گفت : منم بازی! همه با تردید سر تا پای او را برانداز کردند. چگونه می تواند بازی کند وقتی با یک لگد از پا در می آید؟

صدایی از بین جمعیت گفت : گروه ما یکی کم داره میتونیم بذاریمش دروازه به جای علی.با بی میلی پذیرفتندو هر یک رفتند سراغ پست خودشان .علی انگشت شصت و اشاره را بهم نزدیک کرد آن را درون دهان گذاشت و سوت زد.هیاهو از سر گرفته شد. همه با تمام وجود بازی می کردند به ندرت می شد توپ را دید.اولین ضربه از کنار دروازه گذشت هرچند مو طلایی حواسش بود و تا آخرین لحظه رد توپ را دنبال میکرد . توپ را آورد و با دست پرتاپ کرد.جمعیت دوباره به هم گره خوردند ضربه دوم درست از وسط زمین به سمت او شلیک شد . به موقع خودش را به توپ رساند اما بخاطر بدن ضعیفش درون دروازه پرتاپ شد در حالی که توپ را محکم در آغوش گرفته بود.

گل ... گل شد. چه فاجعه ای! هیچکس از او شاکی نشد انگار توقع دیگری نداشتند. در مراحل بعدی سعی کردند دفاع قوی تری داشته باشند تا توپ به دروازه نرسد.روحیه و مهربانی او برای ههمه دوست داشتنی بود برای همین سعی می کردند کمک کنند و به او بقبولانند که دروازه بان خوبی ست در حالی که خودش می دانست نیست!

او چهار جوب دروازه را دوست نداشت. دلش نمی خواست یکجا بایستد تا توپ به سمت او بیاید، دوست داشت خودش به سمت توپ بدود.هرچه با بچه ها صمیمی تر می شد به ضعف و بی علاقگی خودش بیشتر پی می برد .اما چاره چه بود؟ تنهایی یا سربار بودن ؟ با خودش گفت : مگه قرار نبود که این توپ همه رو خوشحال کنه؟ پس چرا من راضی نیستم؟

توپ را از اوت آورد . آن را جلوی پایش انداخت و شروع به حرکت کرد .او بدن فرزی داشت و می توانست به سرعت جابه جا شود و افراد زیادی را پشت سر بگذارد. یک مکث کوتاه و گل ... گگگللللل! بچه ها از خوشحالی دور زمین می دویدند .دیگر کسی نگران دروازه خالی نبود او در حالی که از ته دل می خندید فریاد میزد : من دروازه بان نیستم !

بعد از آن روز ، دیگر به کاری که به آن علاقه نداشت تن نداد . همه او را پذیرفته بودند و طی یک رای گیری قرار شد هر روز در یکی از تیم ها بازی کند تا عدالت رعایت شود .فکرش را بکنید! اگر یک قدم دیگر عقب تر می رفت...

داستانانگیزشیهدففاطمه رستمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید