اینجا ساعت یک و بیست و هفت دقیقه نیمه شب است.
شاید کمی اینور و آنور تر.
شاید بیست و هشت دقیقه و شاید تا انتهای متن به سی و هشت دقیقه هم برسد.
اینجا تمام بینی ها کیپ تا کیپ بسته شده؛ چون هیچ بویی جولان نمیدهد.
اینجا گوشها کر شده اند. نه! فقط پنکه مینوازد. گاهی کولر ناله ای میکند.
اینجا من پتوی بیست و شش درجه ای را بغل کرده ام، تق تق تک تک تاک تاک ...
اینجا من لحظه لحظه روزم را مرور میکنم.
یک و سی دقیقه شد.
احساس میکنم بازهم راهم را گم کردهام. اینجا کجاست؟ الان می بایستی در رویای جاهلانه و کثیف ذهنم غرق می بودم.
می بودم اشتباهه.
نمیدانم.
اینجا هوا جریان دارد، اما زبانم سقف اتاقش را در آغوش گرفته و سفت چسبیده است.
سی و یک و اندی، دوست ها زود پاسخت را میدهند.
ایران است.
اینجا، من در ساختمان نوساز شهرم که نمایشگاهی نهم و ارزشمند در زیر سایه همایشی مزخرف محو شده.
اینجا من به آدم ها فکر میکنم. اینجا روابطم را مرور میکنم اینجا کجاست؟ اینجا ته همان کیسه زباله ای است که به دنبال انگشترت همه اش را زیر و رو میکنی.
سی و پنج دقیقه.