فاطمه نجفی
فاطمه نجفی
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

چالش کتاب‌خوانی طاقچه: مردی به نام اوه

کتاب: مردی به نام اوه

نویسنده: فردریک بکمن / مترجم: الناز فرحناکیان


طاقچه برای معرفی کتاب‌های فصل زمستان «زندگی، عشق، مرگ و دوباره زندگی» رو در نظر گرفته و برای دی ماه، اولین ماه از زمستان، از ما خواسته تا کتابی «برای اینکه با مرگ چهره به چهره شویم» رو بخونیم. کتاب‌های متنوعی با این موضوع معرفی شده بودن که به خوندنشون علاقه داشتم ولی چون یکی از کتاب‌هایی که مدت زمان زیادی توی لیست کتاب‌هایی که دوست دارم بخونم «مردی به نام اوه» بود. تصمیم گرفتم به سراغش برم.

تصویر جلد کتاب «مردی به نام اوه»
تصویر جلد کتاب «مردی به نام اوه»


فردریک بکمن، نویسنده سوئدی، در این کتاب، روزهایی از زندگی پیرمردی به نام اوه رو به تصویر می‌کشه. مواجهه‌ای که اوه با مرگ داشته باعث شده رفتارها و شخصیت ضداجتماعی که از کودکی با خودش داشته بیشتر خودش رو نشون بده. اوه پیرمرد سردی نشان داده می‌شه که عاطفه براش تعریف نشد. داستان زندگی اوه به صورت غیر خطی روایت شده. به گونه‌ای که زندگی زمان پیری رو در لابه‌لای زندگی اوه از زمان کودکی، نوجوانی و جوانی قرار گرفته. این پرش‌های زمانی روان و بدون پیچیدگی انجام می‌شه.

در بیشتر روایت‌هایی که به مرگ و به نحوی رویارویی با مرگ مربوط می‌شه، ردپای ترس از زندگی هم دیده می‌شه. با این که مواجهه با مرگ در این داستان به گونه‌ای نبوده که شخصیت اصلی خودش رو در معرض مرگ ببینه و درواقع مواجهه با از دست دادن شخص دیگه‌ای به وسیله مرگ بوده، همچنان ترس از زندگی رو می‌تونیم ببینیم. شخصیت داستان بعد از دست دادن همسرش نمی‌تونه با ترس زندگی کردن مقابله کنه، قصد خودکشی داره و شاید تسلیم زندگی شده.

متاسفانه یا خوشبختانه روند تغییر ویژگی‌های شخصیتی اوه و همچنین پایان داستان قابل پیش‌بینی بود. به نظر می‌رسید یک سیر داستانی مرسوم برای افراد منزوی و یا افرادی که ارتباط گرفتن باهاشون مشکله رو پیش رو داریم. می‌تونم بگم متاسفانه از این جهت که نمی‌شد هیجان خاصی رو انتظار داشت و همچنین خوشبختانه به خاطر این که می‌شد کتاب رو تو دسته داستان‌های آرامش‌بخش قرار بدیم چون سیر این تغییرات دلچسب بود.

وجود شخصیت یک خانم ایرانی به جذابیت رمان اضافه می‌کرد. این شخصیت باعث دیده شدن تفاوت فرهنگی می‌شد که به خاطر هم‌ذات پنداری با این خانم و دو دخترش به صورت بامزه‌ای جذب داستان می‌شیم. «هانس هولم» و «مارک فورستر» در سال‌های ۲۰۱۵ و ۲۰۲۲ دو اقتباس سینمایی از این اثر پدید آورده‌اند. در نسخه آمریکایی همسایه ایرانی به ملیتی مکزیکی تغییر داده شده.

وقتی کتاب رو می‌خوندم یاد رمانی از یک نویسنده سوئدی دیگه‌ای می‌افتادم. «پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» داستان پیرمردی با سرگذشت عجیب بود. هرچند عجیب بودن رفتارهای این دو پیرمرد به یک شکل نبود، طرز زندگی هر کدوم به شیوه‌ای متفاوت با عموم مردم به نظر می‌رسید.

بخش‌هایی از کتاب که به نظرم جالب میومد:

«همهٔ آدم‌ها دلشان می‌خواهد زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشند؛ مسئله این است که شرافت برای آدم‌های مختلف معانی متفاوتی دارد.»
«می‌گن بهترین مردها از نقص‌هایشان زاده می‌شوند و اگر اشتباه نمی‌کردند، بهترین نمی‌شدند.»
«آدم‌ها رو باید از روی عملشون شناخت، نه از روی حرف‌هایی که می‌زنن.»
کسی که زیاد وراجی نکنه به‌ندرت حرف مفت می‌زنه.»
مرگ مسئلۀ عجیبی است. آدم‌ها در کل عمرشان جوری زندگی می‌کنند که انگار مرگ اصلاً وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقت‌ها مهم‌ترین دلیل زندگی است. بعضی‌ها آن‌قدر زود متوجه حضور مرگ می‌شوند که با شور و هیجان بیشتر، با لج‌بازی یا با دیوانه‌بازی بیشتر زندگی می‌کنند. بعضی‌ها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطۀ مقابلش چیست. بعضی‌ها آن‌قدر درگیرش هستند که حتی قبل از این‌که اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشسته‌اند. ما از مرگ می‌ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانۀ شخص دیگری بخوابد.
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آن‌طور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا این‌که به‌خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید.
این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل‌دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اُوه اصلاً نمی‌دانست چطور این کار را بکند. شاید این‌جوری تربیتش کرده بودند، شاید آدم‌های هم‌نسلش برای دنیایی آماده نشده بودند که آدم‌ها در آن فقط حرف می‌زنند، ولی عمل کردن دیگر مهم نیست.
مردم این روزها دیگر هیچ احترامی برای کاربرد درست و مناسب وسایل قائل نیستند، این روزها همه چیز فقط باید خوشگل باشد و توی کامپیوتر ذخیره شود. ولی اُوه کارها را طوری انجام می‌دهد که آدم باید انجام دهد.
وقتی آدم مجبور می‌شود تنها کسی را که او را درک می‌کرد توی خاک بگذارد، چیزی در درونش تکه‌تکه می‌شود. چنین زخمی هرگز درمان نمی‌شود. و زمان هم چیز عجیبی است. بیشتر ما فقط برای همان زمانی که پیش رویمان است زندگی می‌کنیم. چند روز، چند هفته، چند سال. احتمالاً یکی از دردناک‌ترین لحظات زندگی هر آدم زمانی است که می‌فهمد به سنی رسیده که سال‌های پشت سرش خیلی بیشتر از سال‌های پیش رویش هستند. و وقتی دیگر زمانی پیش رویمان باقی نمانده مجبوریم به دنبال چیزهای دیگری باشیم که به‌خاطرشان زندگی کنیم. مثلاً، خاطرات. بعدازظهرهایی که زیر نور آفتاب دست کسی را توی دستمان گرفته بودیم. عطر غنچه‌های تازه‌شکفته. یکشنبه‌ها در کافه. یا شاید نوه‌ها. آدم راهی پیدا می‌کند که به‌خاطر آیندهٔ کسی دیگر زندگی کند.
سونیا همیشه می‌گفت: «وقتی عاشق کسی می‌شی، مثل اینه که به یه خونهٔ جدید نقل مکان کردی. اولش همهٔ چیزهای تازه برات دوست‌داشتنی‌ان، هر روز صبح از اینکه همهٔ اون‌ها متعلق به تو هستن شگفت‌زده می‌شی، و مدام می‌ترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونهٔ باحالی زندگی کنی. بعد در طول سال‌ها نمای خونه از ریخت می‌افته، چوب‌ها ترک می‌خورن، و کم‌کم شروع می‌کنی به دوست داشتن خونه‌ات نه به‌خاطر بی‌نقص بودنش که به‌خاطر نقص‌هایی که داره. همهٔ گوشه‌ها و سوراخ‌سنبه‌هاش رو می‌شناسی. یاد می‌گیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدوم‌یک از کف‌پوش‌ها تاب برداشته و وقتی روش پا می‌گذاری لق می‌زنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. این‌ها همه ریزه‌کاری‌هایی هستن که باعث می‌شن حس کنی اون خونه متعلق به توئه.»

خوندن کتاب رو برای این که لحظاتی به دور از هیاهو گذرونده شه توصیه می‌کنم. «مردی به نام اوه» رو می‌تونین با طاقچه بخونین و بشنوین:

https://taaghche.com/book/12618


مردی به نام اوهفردریک بکمنچالش کتابخوانی طاقچهکتابرمان
یه دیتاساینتیست که همیشه دانشجوی علوم کامپیوتره و با دوییدن شارژ می‌شه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید