کتاب: حسرت
نویسنده: آدام فلیپس / مترجم: میثم سامانپور
از اونجایی که طاقچه زمستان رو «فصل زندگی، عشق، مرگ و دوباره زندگی» میدونست، برای موضوع اسفندماه «کتابی که کمکت میکند معنای زندگی را بیابی» رو انتخاب کرده بود؛ و حسرت یکی از کتابهایی بود که به نظر میرسید موضوعی همراستا با موضوع پیشنهادی طاقچه داشته باشه.
کتاب حسرت به دو زندگی موازی ما میپردازه که یکی زندگی حقیقی و دیگری زندگیایه که میتونستیم داشته باشیم. آدام فلیپس برای نشان دادن زندگیهای نازیسته، مطالبی رو پیرامون این موضوعات در فصلهای مجزا بیان میکنه.
هدف در اینجا متوقف کردن انتقال مداوم فلاکت است. باور بر صرفا خلاص کردن خود است، یا شکستن این دور باطل انتقال شوربختی.
با توجه به اسم کتاب، نوشته پشت جلد اون و مخصوصا مقدمه، انتظار بیشتری از محتوای این کتاب داشتم. به نظرم میتونست انسجام بیشتری بین فصلهای کتاب وجود داشته باشه. حتی اگر یک فصل در انتها برای جمعبندی و ارتباط برقرار کردن بین مطالب گفته شده نوشته میشد میتونست رضایتبخشتر باشه؛ یعنی توقعی که از فصل ضمیمه داشتم ولی متاسفانه برآورده نشد. برای من اینطور به نظر میرسید که تمام زحمات نویسنده برای جمعآوری این مطالب، بیهدف بوده.
با این که کمبود جمعبندی مناسب در انتها ذوقم رو کور کرد، خوندن کتاب خالی از لطف نیست. اشارههایی که به نمایشنامههای شکسپیر میشه و بررسی شرایط روانی شخصیتهای این داستانها جالب بود. میتونم بگم هوس کردم تو فرصت مناسب ولی نزدیک (!) دوباره این نمایشنامهها رو بخونم.
جملاتی از کتاب حسرت که به نظرم جالب بودن:
سرخوردگی افزون بر هرچه که هست، صحنه و عرصه اغواگری و وسوسهگری هم هست؛ چیزی است که وسوسه میشویم از دستش خلاص شویم، چیزی است که در طلب راهحلهای کاذب برایش هستیم، چیزی است که ما را به دام خودفریبی اساسیتری میاندازد.
ارزشش را دارد به خاطر داشته باشیم که در آنچه بلوغ و بزرگ شدن مینامند، نگرفتن مطلب پیش از گرفتن آن رخ میدهد. سرخوردگی ما، پیش شرط رضایت ماست و پیش از آن رخ میدهد؛ نگرفتن مطلب پیش از گرفتن آن رخ میدهد و ما را به شکستها و فقدانهایمان متصل میسازد؛ و شاید موجب شود از خودمان بپرسیم که آن تجربه اولیه و بیواسطه نگرفتن قصیه در دوران کودکی چه بوده است.
اینکه مومنان فکر نمیکند که خداوند قسر در میرود به این دلیل است که این عبارت خود بر وجود مرجعیت و اقتدار بالاتری نسبت به خداوند دلالت دارد.
شاید تنها در دوران کودکی باشد که کتابها تاثیر عمیقی بر زندگی ما دارند. بعدها در زندگی به ستایش و تمجید میپردازیم، سرگرم میشویم و بعضی از نگرشهایی که قبلا داشتهایم را تغییر میدهیم. اما بیشتر متحمل است که در کتابها تنها چیزهایی را پیدا کنیم که تاییدی باشیند بر آنچه که از قبل در ذهن داشتهایم...
(نقل قول از مقاله «کودک گمشده» گراهام گرین)
احمقانه است که فکر کنیم هرگاه که خود را از چیزی خلاص میکنیم صرفا داریم جیم میزنیم، صرفا داریم از چیزی میگریزیم با از آن اجتناب میکنیم. گرچه خود خلاص کردن خود از چیزی نیز تلویجا بر همین معانی دلالت دارد. ... هرگاه داریم از چیزی فرار میکنیم، داریم با سر به سمت چیز دیگری میرویم. مثلا خوب است که از هر متنی، یا در واقع از هر نظریهای بپرسیم: این متن/نظریه ما را از چه چیزی خلاص میکند؟ نه فقط اینکه این نظریه/متن شما را از اجبار به باور و تن سپردان به چیز خلاص میکند، بلکه شما را از چه احوالی، چه وضعیت ذهنیای رها میسازد؟ ...
پس ما ناگزیریم که با تصور میل ورزیدن آغاز کنیم، البته نه بدون ابزه میل، بلکه بدون اطمینان خاطر بیش از اندازه به رضایتمندیهایی که ممکن است حاصل شوند، یعنی نباید خیلی سریع سراغ راضی کردن خود در عالم خیال برویم، و هنگامی که چنین میکنیم بتوانیم آن رضایتمندیها را به شیوهای کنایی در نظر آوریم ( نه اینکه آنها را عینا توقع داشته باشیم یا کاملا جدیشان بگیریم).
کتاب حسرت رو میتونین از طاقچه بخونین و یا بشنوید: