از آسمون گفتم برات؟
از قشنگیاش
آرامشش
آبی بودنش
پرنده هاش
ستاره هاش
ابراش
ماه و خورشیدش
گفتم برات از اون همه وسعتش؟
گفتم از آرزوی دیرینهم برای ساختن یه خونه وسط ابرا؟
برات گفتم از حس لذت بخش راه رفتن روی ابرا وسط خیالاتم؟
گفتم از رنگ آبی آسمون بالای سرم که برای غرق شدن توش روح از تنم جدا میشه؟
گفتم از دونه دونه ستاره هایی که با ذوق به چشمک زدن هاشون نگاه میکنم؟
گفتم از حس آزادی پرنده هایی که میون آسمون بال میزنند و دل منو اسیر آزادیشون میکنند؟
از عشق میلیون ها ساله آقای ماه به خانوم خورشید گفتم برات؟ از این داستان تکراری نرسیدن عشاق بهم دیگه...
گفتم برات از دوده های تو دل این آسمون آبی که گاه و بیگاه نفسم رو تنگ میکنه؟
از سیاهی شبش چی؟ یا از سرخی بغضش برات تعریف کردم؟
از اینکه دوست دارم فقط و فقط با تو درباره این چیزا صحبت کنم چی؟ از این حرفی زده بودم؟