میدونستی خیلی خوشگلی؟
جملهای که هیچوقت براش جوابی نداشتم.. نمیدونم چجوری باید جواب بدم؟
بگم مرسی؟ چشمات خوشگل میبینه؟
بگم میدونستم؟
بگم ممنونم که به زیبایی هام توجه میکنی؟
چی بگم؟
چی بگم که حق مطلب ادا بشه؟
کاش میتونستم حس واقعیم بعد شنیدن این جمله رو نشون بدم..
اونموقع بود که از ذوق زیاد ذوب میشدم و گلگونی گونه هام تبدیل به گل های سرخی میشد که پر پر شده و روی سرت میریزه..
اونموقع بود که میتونستی پروانه های توی دلم رو میدیدی که چه قشنگ مشغول بال زدن و رقصیدن شدند...
شنیدن همین یک جمله کافیه تا بفهمم چقدرررر دلم برات تنگ شده بود و به روی خودم نمیاوردم..
بفهمم که چقدر دوستت دارم!
دیگه برام مهم نیست که بقیه چی فکر میکنند.. اون پیرمردی که رد میشه و زیرلب میگه استغفرالله یا اون خانم سیو چندساله که یاد حسرت های دهه بیستسالگیش میوفته..
اون دختر بچهای که ذوق میکنه از دیدن این صحنه و مادری که دست بچه رو میکشه دنبال خودش..
از ذوق دیدنت هرآن ممکن بود قلبم از کار بیوفته..
من دلتنگ و تشنه آغوش تو بودم و تنها راه این بود که تا آغوشت بال دربیارم و پرواز کنم!
و اون لحظه...
اون لحظهای که تنم گره خورد به تن تو.. دستام حلقه شد دور گردنت!
بينيم رو مجبور میکردم تا عمیق تر نفس بکشه و بوی عطرت جای اکسیژن رو توی ریههام بگیره...
قلبم تحمل این آرامش و هیجان یهویی رو نداشت و محکم به سینه میکوبید، انگار که بخواد قفسهسینم رو بشکافه و خودش رو مستقیم توی آغوشت جا بکنه..!
تو چطور انقد عزیز شدی برام؟ چجوری عاشقت شدم؟
وقتی جدا شدیم.. پشت در آسانسور که محو شدی... اشک از گوشه چشمم چکید، اشکی که التماسش کرده بودم جلوی دیدن صورتت رو نگیره..
فقط خدا خدا میکردم که به هقهق نیوفتم، من تحمل این فشار روی قلبم رو ندارم!
مقنعهمو زیر بينيم کشیدم و ازش خواهش کردم که بوی تورو بده.. ولی خب...
و نهایتا توی مغزم تکرار شد: مرا ببوس... برای آخرین بار.. تورا خدانگهدار ! که میروم به سوی سرنوشت...