فاطِمه_اِف.ميم_
فاطِمه_اِف.ميم_
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

شناور در خلاء ِ ناتواني!


چراغ اضطراري را بر ميدارم-به رسم هر شب-و همين طور دفتر چرم مصنوعي به رنگ مشكي را كه خودماني اش را بگويم مي شود همان سررسيدِ هفت،هشت سال پيش.

روي تخت دراز مي كشم و قصد ميكنم به نوشتن،اما قلم اصلا نمي لغزد فقط ايستاده يك جا و تقلاي مرا براي نوشتن تماشا مي كند نمي دانم شايد به سخره مي گيرد اين تلاش فوقِ بيهوده را.

به ياد دارم زمان هايي را كه كلمات آنقدر به در و ديوارِ سرم ميخوردند و آنقدر عجز و لابه مي كردند براي اجازه خروجشان، كه گاهي در همين به در و ديوار خوردن ها مي شكستند و خرد شده ،در ديگر كلمات و جملات جاي ميگرفتند و آنها را هم نا مفهوم و بي مصرف مي ساختند. درست مثل يك خطا ي تايپي نا به جا ، عجيب و خجالت بر انگيز!

مثل يك جهش ژنتيكي منجر به سرطان ، دردناك!

اما اين من نبودم كه ويزاي خروج كلمات بي پروا را صادر نميكردم ، قلم مقصر بود. او بود كه تند و سريع مثل يك آهو بره ي جوان و چالاك روي سطور دفتر دور گرفته بود و گه گاهي حتي از دستانم سر مي خورد و دفتر خط خطي ميشد. اما خط خطي هايي متشكل از خطوط با مفهوم براي صاحب قلم، كلمات خرد شده و قلم حتي!

اما حالا!

كلمات تا مي آيند تكاني به خودشان بدهند در نطفه خفشان مي كند درست مثل يك خزنده ي مرموز-در ديد يك دختر-مثل يك خزنده ي پير و بيمار كه فقط ادعاي شكارچي بودن دارد .

راستش كلمات هم آنقدرها مصر نيستند –مثل قبل منظورم است- و با اخمي يا چشم غره اي و شايد جهشي كوتاه از قلمِ شبه خزنده ي من ،مي نشينند سر جايشان و آنها هم مشغول زل زدن به من مي شوند.از سرِ خالي من متولد شوند و بشوند موجب آزارِ همين پوچيِ سر!

عجب بي رحميِ بي رحمي!

از آن خزنده ي پيرِ بيمار و حتي از آن كلماتِ صامت نيز انتظاري نميرود، اما درد آنجاست كه من ، خودِ خودِ من،ايستاده ام و از دور به خودم زل زده ام!

چه عجيب و بيش از آن تحقير آميز است نگاه من به من از بيرون!

از اين بيرون فاطمه يك پوچيِ بنا شده بر هيچ و ،هيچِ بنا شده بر پوچي است و اين بنا در خلاء شناور!

يعني عملا من و ذهنم در ديد كلمات،خزنده هاي پيرِ بيمار و حتي من _ها_ تهي و خالي هستيم.يعني شايد در واقعيت چنين باشد،(پنهاني و درِگوشي بگويم كه،مطمعنم از اين پوچي اما ميترسم *من* بفهمد و هيچ در هيچ بكوبد و دنيايم را نابود كند_نابود تر منظورم است_)

برگرديم سرِ بحث كلمات گستاخِ لگام گسيخته كه از دسترسم خارج اند ، مي ترسم يك وقت به خودم بيايم و ببينم كه نوشتن را از پيِ فرار كلمات و زل زدن هاشان به فراموشي سپردم.

ميترسم از روزي كه نتوانم حرف هايم را بنويسم(درست مثل امروز).

پ.ن1:بله،يكي از دغدغه هاي ديوانه كننده ي من اينروزها ناتواني در بيان حرف هايم است !

ناتواني در نوشتن!

در خواندن!

و در نهايت فهميدن...

پ.ن2:شرمنده بابت بي مفهومي و گنگي نوشته و همينطور منسجم نبودنش...

فاطِمه

_اِف.ميم_

اينروزها فقط ميكوشم كه از لغزش قدم هايم بكاهم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید